واژه های از جنس آسمان

در امتداد آفتاب

a1irez1 · 21:25 1400/08/01

ما آدم ها...

پشت کرده ایم به طلوع و غروب آفتاب...

و دزدکی در آیینه...

هر بار محو زیبایی اش شده ایم...

جاده اما در امتداد آفتاب بود...

و ما انتخاب کرده بودیم که...

چه وقت از آن بگذریم...

کاملا ارادی و خودخواهانه...

 

چشم هایم را نبسته ام...

هنوز و هر لحظه...

از هر چشم اندازی...

قاب زیبایی می سازم برای دیدن...

و گاهی...

از این قاب های ماندگار...

شعری می سازم...

تا به نامش در حافظه دنیا بماند...

 

هر بار که...

به دیدار پاییز می روم...

زیبا تر از قبل می شود...

هر چند سردتر...

و من می فهمم که...

باید همچنان با روزگار...

چشم در چشم شد و خاطره ساخت...

حتی اگر همه این ها خواب باشد...

چای سرد

a1irez1 · 19:19 1400/04/16

به آینده می اندیشم...

به روزهای با تو بودن...

و در همان حال...

به روزهای که بی تو سپری خواهد شد...

من آمادگی این را دارم که...

در هر حالتی زندگی کنم...

چه با تو چه با رویای تو...

 

غم امروز به کنار...

به فردا بیندیش...

به آن روز که راه ها به انتها می رسند...

و ته جاده فقط تو هستی...

و یک آیینه...

که ناگزیر باید با خودت روبرو شوی...

چه جوابی خواهی داد به خودت...

برای این عشقی که پس زدی...

 

همه این ها به کنار...

چه چیزی داری برای تمام عصر های که...

ناگزیر باید تنها بنشینی...

و اینقدر در خاطره ها...

پرسه بزنی که در انتها...

تو بمانی و یک فنجان چای سرد...

که حتی رمقی برای تعویض آن چای هم نداشته باشی...

 

آدم تنها...

از یک سنی به بعد...

انگیزه نفس کشیدن هم ندارد...

چه برسد به این که...

بخواهد برای خودش زندگی بسازد...

نمی دانم کدامیک از ما...

زودتر خسته می شود...

اما با خودم قرار گذاشتم از هر راهی که رفتی...

من هم از همان راه بروم...

سپید و سیاه

a1irez1 · 18:57 1400/04/10

در باغ تنهایی...

صدها درخت روییده...

با ارتفاع کوتاه و بلند...

هر درخت سبزتر از دیگری...

از لای شاخ و برگ هر درخت...

هزاران روزن نور...

هنوز بر زمین می تابد...

 

در آسمان این شهر...

ابرها تکه تکه و تنها...

سایه روشن می دهند به تصویر زمین...

به این حجم از سر سبزی...

زنجره ها یک صدا و بی امان...

چیزی را تکرار می کنند...

شاید این تکرار شعری است...

به بلندای روز...

 

از باغ می گذرم...

در زیر آسمان این شهر...

کسی باید باشد که نیست...

آن که در شعر هایم نفس می کشد...

و رنگ می پاشد بر...

هر رویایی که می کشم...

 

اما ناگهان...

همه چیز سپید و سیاه می شود..‌.

مثل چشم های من...

در قاب آیینه...

مثل گذشتن ماه...

از دل شب...

کاش بار دیگر متولد می شدیم...

تا این بار از قبل با هم آشنا بودیم...