به بارانی آهسته
·
1400/12/22 22:50
·
به شب می مانی...
در شهری تاریخی...
با بافتی بر جای مانده از گذشته...
به بارانی آهسته...
که رش رش می بارد و هست...
و آدم دلش می خواهد...
فقط در این هوا نفس بکشد..
اما امکانش نیست...
قدیمی تر از آنی...
که نشان می دهی...
مانند سواری که از جانب شمال...
به سوی جنوب می رود...
اما سال هاست بی حرکت مانده...
اگرچه دیگر نیستی...
اما هنوز هم می توان تو را حس کرد...
که در من هنوز هم حرف از توست...
می دانی چرا از تو می نویسم...
شاید برای این می نویسم که...
تو را کم کم فراموش کنم...
اما هر بار بیشتر در تو فرو می روم...
انگار تو بخشی از من شده ای...
که نمی توانم تو را از یاد ببرم...
شاید تو برای همیشه...
نشانه ای ماندگار در من شده ای...