واژه های از جنس آسمان

نا آرامم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/17 19:09 ·

نا آرامم...

مثل دریایی که...

در ظاهر آرام است...

اما در داخل خود...

دچار طوفان شده...

و موج به موج خود را...

می کوبد بر شن زار سرد ساحل...

بر می گردد و باز...

مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد...

بار دیگر خود را می کوبد بر ساحل...

 

چه بی رحم است...

ساحلی که...

به تماشای این وضعیت ایستاده...

و برای آرام شدن دریا...

سکوت کرده...

و رد چنگ های دریا را...

هر بار با بی‌خیالی خود پر می کند...

تا عمق دردش را نبیند...

 

نا آرامم...

مثل آسمانی که...

صاف و آبی است...

اما پر از تشویش باد است در خود...

و به روی خودش نمی آورد...

که به اندازه عمق خود...

دلتنگ است...

دلتنگ شب و ماه...

دلتنگ زمانی که همه چیزی که میخواست...

در کنار خود احساس می کرد...

 

چه بی رحم هستند خاطرات...

که از او فقط یادش را...

مثل چشمه ای روشن...

در ذهن جاری می کنند...

بی آن که بتوانی...

لحظه ای لمسش کنی...

و بی وقفه می گذراند از مرز خیال...

تمام گذشته ای را که...

تکرارش در آینده...

متوقف مانده...

غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/16 19:03 ·

دلم نمی خواست...

در هیچ افقی غروب کنیم...

وگرنه غروب های زیادی را...

دست به سر کرده بودم...

من آدرس تمام غروب ها را...

از همان ابتدا می دانستم...

اما قصد ماندن داشتم...

و رفتنت را...

هیچ وقت باور نکرده بودم...

 

و چه ساده...

در میان یک غروب و طلوع...

رفتن را بهانه کردی...

تا بگویی ماندن سخت است...

و چه راحت مرا...

در خودم مچاله کردی...

به بهانه این که...

دوست نداری مچاله شوم...

 

حالا بعد هر غروب...

شب ها را...

چطور به خواب می روی...

وقتی در سکوت...

صدای زجر کشیدن دلی را...

نشنیده می گیری...

 

هنوز بعد آن غروب...

هیچ صبحی...

به معنای واقعی طلوع نکرده...

انگار خورشید هم...

بعد رفتنت...

برای همیشه رفته...

تا هیچ روزی...

رنگ و روی خوشی را...

به خودش نگیرد...

حسرت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/15 19:19 ·

من شاکیم...

از خودم...

از این دنیا...

از این تقدیر ناتمام...

که مرا تشنه بر می گرداند...

آن هم از راهی که...

تمامش شب بود و تاریکی...

همه آن چه که من دیدم...

با چشم های رویا بوده...

 

گاهی شک می کنم...

به این روزگار...

که شاید واقعیت وجود ندارد...

و همه چیز در حد یک خواب است...

یک کابوس...

که هر بار در یک مخمصه...

به تماشای ما می نشیند...

و لذت می برد از این همه سردرگمی آدم ها...

 

کاش با سر انگشتانم...

احساسش را لمس می کردم...

شاید اگر این اتفاق می افتاد...

در خواب هایم حداقل...

دستانش را در دستانم داشتم...

اما حالا چه...

جز حسرت دستانش...

چیزی را برای مرور گذشته ام ندارم...

 

می دانی...

درد به رنگ خاکستری است...

وقتی می آید...

همه چیز تار می شود...

و تنها احساس آدمی...

فریادی است در عمق سکوت...

با ردی از گرما...

که چون رودی خروشان...

در کسری از ثانیه می گذرد‌...

میان ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/14 19:01 ·

به میان ابرها بیا...

میان ابرهای خاکستری...

که آسمان را پنهان کرده اند...

بگذار روزی دیگر را...

در کنار هم...

غرق در رویاهای خود...

و پنهان از همه...

در میان مردم این شهر...

پرسه بزنیم...

 

بیا و بگذار...

ما هم در میان گردش این روزگار...

بر خلاف همه مسیرها...

آن مسیری را برویم که...

در ناخودآگاه ما...

ما را به سوی رفتن می کشاند...

مهم نیست کجا باشد...

مهم بودن توست...

در کنار یک دنیا تنهایی...

 

نباشی...

دلم می خواهد نباشم...

پس در ابری ترین روزها...

مخفیانه به زندگی خیره می شوم...

و برای دل گم شده ام...

شعر می گویم...

برای دلی که...

یک بار برای همیشه...

با تو رفت...

 

بیا و بگذار...

در ابری ترین هوای این شهر...

کسی را داشته باشم...

تا هر وقت دلم گرفت...

در چشم هایش...

یک دل سیر غرق شوم...

و از این جهان خاکستری...

دور و دور تر شوم...

دچار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/12 19:24 ·

خواب ها و باز خواب ها...

درگیرم، چون پرنده ای به قفس...

من در چهارچوب خودم...

درگیر کابوس و رویاها هستم...

از هر طرف که می روم...

فقط یک نشانه است...

یک نشانه از او...

که دیگر نیست...

 

اگر در عالم بیداری...

از او می گریزم...

در عالم خواب...

تمام نقش ها را دارد هنوز...

یک بار در کنار من...

رویایی است شیرین...

بار دیگر کابوسی برای گرفتن جانم...

 

من هرگز از او...

نخواهم گریخت...

من سرنخی هستم در دستان او...

که هر کجا بروم پیدایم خواهد کرد...

چه در عالم بیداری...

و چه در عام خواب...

 

راه گریز از او بسته است...

درست مثل راه رسیدن...

من دچارم...

و می دانم که تا همیشه...

دچار خواهم ماند...

از همان وقت که...

دچار چشم‌هایش شدم...