سایه ها
سایه ها در طول روز...
هزاران بار می چرخند...
کوتاه می آیند و در انتها...
به درازا می کشند...
تا قدشان به انتهای روز برسد...
و شب در میان تاریکی...
همچنان هستند...
حتی اگر چراغی نباشد...
و یا که چشمانمان نبینند...
می خواهم بگویم...
هر آدمی...
یک سایه دارد...
در حوالی خودش...
که در سکوت و بی صدا...
در پی خودش است...
هر چند که گاهی نیست...
این نبودن ها...
به این معنی نیست که وجود ندارد...
اتفاقا هست...
اما این بار در حوالی کسی که...
دوستش می داریم و بهش فکر می کنیم...
آنجا که دوست دارد باشد و باشیم...
نمی دانم به سایه اش...
نگاه کرده ام یا نه...
اما می دانم که سایه ها آن روز بودند...
و با هم حرف زدند...
و واقعیت را هم می دانستند...
برای همین بارها هم را...
در آغوش گرفتند...
برخلاف ما که فقط...
با هم چشم در چشم شدیم...