واژه های از جنس آسمان

سایه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/22 19:13 ·

سایه ها در طول روز...

هزاران بار می چرخند...

کوتاه می آیند و در انتها...

به درازا می کشند...

تا قدشان به انتهای روز برسد...

و شب در میان تاریکی...

همچنان هستند...

حتی اگر چراغی نباشد...

و یا که چشمانمان نبینند...

 

می خواهم بگویم...

هر آدمی...

یک سایه دارد...

در حوالی خودش...

که در سکوت و بی صدا...

در پی خودش است...

هر چند که گاهی نیست...

 

این نبودن ها...

به این معنی نیست که وجود ندارد...

اتفاقا هست...

اما این بار در حوالی کسی که...

دوستش می داریم و بهش فکر می کنیم...

آنجا که دوست دارد باشد و باشیم...

 

نمی دانم به سایه اش...

نگاه کرده ام یا نه...

اما می دانم که سایه ها آن روز بودند...

و با هم حرف زدند...

و واقعیت را هم می دانستند...

برای همین بارها هم را...

در آغوش گرفتند...

برخلاف ما که فقط...

با هم چشم در چشم شدیم...

تلاقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/21 19:11 ·

شب را...

در جاده ای بدرقه کرده ام که...

روزگاری نه چندان دور...

از تو در آن...

خاطره ای کوتاه سرودم...

و لبخندی کشدار...

اما کوتاه را...

برای مدتی با خودم همراه کردم...

 

من بوی عشق گرفته ام...

در میان آدم ها که می روم...

همگی یک جور دیگر...

به من نگاه می کنند...

انگار در من...

معجزه ای رخ داده باشد...

یا که کسی را می بینند به زیبایی تو...

 

شاید من در جایی اشتباه...

و در روزگاری اشتباه تر...

در مسیر تو قرار گرفتم...

کاش می شد برگشت...

و دفتر تلاقی آدم ها را خواند...

تا به وقتش...

در جایی مناسب...

و زمانی دقیق...

دوباره به هم سلام گفت...

 

دلم بار دیگر...

پرواز می خواهد...

برای گذشتن از مرز چشم های که...

جهان در آن زیباتر بود...

برای گرفتن دست های که...

به گرمی تابستان بود...

نه احوالی که سرد بود...

به سردی زمستانی که گذشت...

راز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/20 19:23 ·

یک راز سر به مهر...

مانده در دلم...

که فقط تو آن را می دانی...

من حتی رازم را...

به باد نگفته ام تا مبادا...

چشم زخمی با آن نرسد...

که چون جان خویش...

اصل این راز را دوست داشتم...

 

چگونه می توان گذشت...

از آن که روزگاری را...

در هوایش نفس کشیده ای...

چگونه می توان فراموش کرد...

کسی را که...

همیشه هست و هست و هست...

حتی در خواب...

 

باور نمی کنم آسمان...

سقفی داشته باشد...

که روزی بتوان...

به انتهایش رسید و از آنجا...

به زمین خیره شد...

پس چگونه آدم ها روی همین زمین...

خیلی زود به انتها می رسند...

 

چند بار از این پنجره نوشتم...

از درخت و برگ و باد...

از فصل ها...

و در نهایت از تو...

اما چه فایده...

وقتی چشم ها بسته است...

و کسی عمق احساس این کلمات را...

به گوش تو نخواهد رساند...

تکرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/19 19:14 ·

چه تکرار درد آوری است روزگار...

هر روز همان دیروز است...

که از صبح شروع می شود...

و به نیم شب ها ختم می شود...

رویاهایم همان رویاهاست...

انگار در یک برهه زمانی کوتاه...

زندگی همچنان فقط تکرار می شود...

با این اختلاف که...

من هر روز در نگاه آینه...

سفید و سفید تر می شوم...

و تویی که همچنان نیستی...

 

امروز بعد از مدت ها...

آسمان کمی سبک تر شد...

نمی دانم چرا بغضش را...

بعد از این همه مدت شکست...

شاید وقتی که من خواب بودم...

نسیم خبری آورده بود...

امیدوارم اوضاع...

اینقدر ها که این روزها...

حال و هوای آدم ها نشان می دهد...

بد نباشد...

 

سخت است آدم بود...

سخت است احساس داشتن...

سخت است دلتنگی...

کاش کسی از پیله تنهایی خود...

هرگز خارج نشود...

که پروانه شدن...

یعنی به جرم نداشته...

از قبل محکوم شدن به سوختن...

 

آسمان زود دلش صاف می شود...

اما زود به زود هم خواهد گرفت...

انگار هر چه بزرگتر باشی و آبی تر...

زودتر هم دلت برای آدم ها لک خواهد زد...

و گاهی همین لک زدن ها...

می شود یک دنیایی خاکستری...

که فقط باید بباری تا...

کمی آبی شوی...

تا کسی به عمق دلت پی نبرد...

بازی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/18 19:08 ·

چنان در تپش یک رویا...

غرق شده ام که...

تا ابد هم جان به در نخواهم برد...

گویی کسی مرا...

از دورترین نقطه زمین...

صدا می زند...

و من به هر طرف که می چرخم...

کسی را نمی بینم...

 

صداهای زیادی...

در من می لولند...

که همه آنها آشنا هستند...

و من...

تنها غریبه این ماجرا هستم...

که کسی را به خاطر نمی آورم...

جز همان یک نفر...

که انگار او هم مرا به خاطر نمی آورد...

 

بازی بدی بود...

این که من چشم بگذارم...

و او برود...

انگار نه انگار که من هم...

دلم می خواست او هم باشد...

که با هم تا انتهای این بازی...

می دویدیم...

جدا از این که یادمان بماند...

که چه کسی باید...

در نوبت بعدی چشم بگذارد...

بی آن که اضطراب رفتن باشد...

 

اما من هنوز و همیشه...

زیر همین درخت انتظار...

منتظر خواهم ماند...

تا بگویم...

تو اگر چشم می گذاشتی...

من هرگز نمی رفتم...

حتی اگر هزاران بار...

این بازی را به تو می باختم...

چون که من یک بار برای همیشه...

دلم را به تو باخته بودم...