واژه های از جنس آسمان

پرنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/10 19:01 ·

در دلم پرنده ای است...

که برای تو می خواند...

غمگین می شود...

پر می کشد تا اوج آسمان ها...

گوشه ای کز می کند...

و در خود فرو می رود...

و در تو پیدا می شود...

 

در من پرنده ای ست...

که هنوز در ته دلش...

عاشق است...

و گاهی برای دیدارت...

مسیری طولانی را...

از میان رویاها و خاطرات...

تا خود تو پرواز می کند...

اما تو را ندیده بر می گردد..‌.

 

خسته ام‌...

مثل پرنده ای غریب...

که هر چه رفت...

به جایی نرسید...

و از هر مسیر که گذشت...

نه تنها آشنایی ندید...

بلکه فقط...

دور شد و دور...

انگار قرار بر این بود که...

تنها و دلتنگ بماند...

 

نمی دانم کجایی...

و در چه فکری...

اما در من پرنده ای ست...

دلتنگ...

که هنوز...

در ته دلش تو را می خواند...

و اگر بالی گشود...

برای دیدار تو بود...

خرده احساس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/09 19:12 ·

با تو...

هنوز درگیرم...

سر خرده احساسی که...

در من جا خشک کرده...

نه بد بد می شوی برایم...

نه خوب خوب...

نه می توانم فراموشت کنم...

 

شاید اگر نمی دیدم تو را...

به خودم می گفتم...

تو فقط یک خوابی...

اما چه کنم که من...

در آن چشم ها غرق شدم...

و برای همیشه...

همانجا ماندنی شدم...

 

چگونه می توان...

سطر به سطر حرف زد...

و تو را...

حتی در یک سطر...

بعد از این همه روز...

به یاد نیاورد...

آن هم بعد از این همه...

رویا بافتن...

 

من آدم فراموش کردن نیستم...

ممکن است سکوت کنم...

و یا حرفم را...

در خودم برای همیشه فرو ببرم...

اما حداقل...

به خودم هم نمی توانم دروغ بگویم...

دوست داشتن که...

دروغ گفتن ندارد...

قاصدک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/08 19:06 ·

فصل پرواز قاصدک هاست...

در این دنیای بی خبری...

کاش خوش خبر باشند قاصدک ها...

تا هر کجا که رفتند...

شاهد لبخند ها باشند...

شاید این روزها...

هر عصر که باد...

قاصدک ها را با خود می برد تا دورها...

وقتی بر می گردد لبخند به لب باشد...

نه دل سوخته از خبر بی خبری...

 

پنجره ها...

رو به کدام راه باز شده اند...

وقتی هنوز نسیمی...

برای جلا دادن به روح آدمی...

از هیچ جاده ای نمی وزد...

 

مگر آدم ها...

چقدر از هم دور شده اند...

که قاصدک ها...

در دستان باد مدام...

دست به دست می شوند...

اما به مقصد نمی رسند...

 

عمر قاصدک کوتاه است...

اندازه یک خبر...

بعد از آن دیگر کسی...

قاصدک را نخواهد دید...

اما قاصدک در دل زمین...

آرام خواهد گرفت تا سال دیگر...

لبخند ها بیشتری را ببیند...

باید تنها بود

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/07 19:21 ·

باید تنها بود...

آدمی یک نفر بیشتر نیست...

حتی اگر در میان هزاران نفر باشد...

باز خودش است و خودش...

باید گذاشت آدم ها تنها بمانند...

باید گذاشت رفتنی ها بروند...

نمی توان آدم ها را...

یک جا بند کرد...

 

رفتنی ها برای ماندن نیامده اند...

اگر اهل ماندن بودند که...

هیچوقت در جاده ها پا نمی گذاشتند...

مثل تکه های ابر...

در دل آسمان...

که همیشگی نیست...

و هر لحظه در حال رفتن هستند...

اگر می ماندند که دل آسمان نمی گرفت...

 

من که یاد ندارم آسمان...

برای بیشتر از چند روز...

آرام و آبی باشد...

همیشه تکه ای غم بوده...

همیشه دلتنگی بوده...

همیشه تنهایی بوده...

 

هیچ وقت هیچ آرامشی پایدار نیست...

آدم ها هم می آیند که بروند...

اگر آدمی اهل ماندن بود...

جاده ها تا انتهای دنیا...

ادامه دار نمی شد...

دستانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/06 19:08 ·

با نگاهی خیره...

و لبخندی ناتمام...

قرار بود تا...

در چشمانت طرح عشق را...

برای همیشه حک کنم...

 

اما انگار اشتباه کردم...

و چشمانت را...

با یک نگاه طولانی...

برای همیشه در چشمانم حک کردم....

 

من همیشه...

طرح های خوبی می کشیدم...

اما این بار...

قبل از دست به قلم شدن...

طرحم را...

در دنیایی از سیاهی...

گم کرده ام...

 

کاش می آمدی تا...

باز رو به صفحه ای سپید...

با دستانت...

این روزها را ورق می زدیم...

می دانم روزگاری بعد...

دستانم در حسرت دستانت...

بی وقفه خواهد لرزید...