پرنده
در دلم پرنده ای است...
که برای تو می خواند...
غمگین می شود...
پر می کشد تا اوج آسمان ها...
گوشه ای کز می کند...
و در خود فرو می رود...
و در تو پیدا می شود...
در من پرنده ای ست...
که هنوز در ته دلش...
عاشق است...
و گاهی برای دیدارت...
مسیری طولانی را...
از میان رویاها و خاطرات...
تا خود تو پرواز می کند...
اما تو را ندیده بر می گردد...
خسته ام...
مثل پرنده ای غریب...
که هر چه رفت...
به جایی نرسید...
و از هر مسیر که گذشت...
نه تنها آشنایی ندید...
بلکه فقط...
دور شد و دور...
انگار قرار بر این بود که...
تنها و دلتنگ بماند...
نمی دانم کجایی...
و در چه فکری...
اما در من پرنده ای ست...
دلتنگ...
که هنوز...
در ته دلش تو را می خواند...
و اگر بالی گشود...
برای دیدار تو بود...