واژه های از جنس آسمان

سقف آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/05 19:25 ·

از میان قطره های باران...

می توان رسید به ابرها...

در میان دنیای خاکستری مه آلود...

که در اندیشه زمین...

با آسمان لج کرده...

و آفتاب را...

در لا به لای ابرها...

چشم انتظار نگه داشته...

پرواز متوقف نشده هنوز...

فقط چشم ها...

کوتاه آمده اند از بلند پروازی...

 

سقف آسمان...

در روزهای ابری...

کوتاه تر از هر زمانی است...

آنقدر پایین که...

می توان غم را در چشمانش دید...

و با هر بار نوازش...

تنهایی اش را لمس کرد...

کاش ماه در ارتفاع دور نبود...

کاش فاصله ها باران بودند...

تا در وقت دلتنگی به زمین می آمدند...

 

اما مگر در این ارتفاع پایین...

می توان دست دراز کرد...

سمت رویاهای بلند...

رویاهای که روزی روزگاری...

با ماه هم قدم بوده اند...

و حالا سرگردان تر از تکه ای ابر...

در پی زمینی هستند تا سر بر آسمانش بسایند...

و بر بالینش زار زار بگریند...

تا اندکی سبک شوند...

از دنیای درد و تنهایی...

عادت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/04 19:15 ·

وجودم پر اضطراب...
به هر سو می کشاندم...
این جنون سیاه...
و من سعی دارم تمرکز کنم روی حالا...
اما مگر آدمی...
در بند زمان می ماند...
نه...
هر لحظه جایی است...
لحظه ای در گذشته...
و لحظه ای بعد در آینده...

من به این تشویش ها عادت دارم...
خواهم گذشت از امروز...
مثل تمام روزهای که...
زندگی نکرده ام...
جای نگرانی نیست اگر امروز...
تنها مانده ام...
و یا حتی اگر فردا ها هم...
تنها بمانم...
من به این نبودن ها هم...
عادت دارم...

مهم نیست چند وقت گذشته...
یا چقدر دیگر خواهد گذشت...
تا من به روال عادی خودم برگردم...
اصلا این چیزها معنی ندارد...
برای من که...
پدرم آدم بود و مادرم حوا...
ما رانده شدیم...
از آن جا که باید می بودیم...
به زمینی که گرد بود...
تا از هر طرف که رفتیم، باز به هم برسیم...

شعری از ته دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/03 19:17 ·

از چشم پرنده ای سیاه...
قصه ای تازه خواندم...
قصه ای بی پایان...
که فقط می توان با آن...
در میان رویاها سیر و سفر کرد...
مگر زندگی چیست...
لمس یک شعر زیبا...
در غالب احساس ناب...
که نامش شده دوست داشتن...
اما تا کجا...

چه پرواز زیبایی خواهد بود...
نشستن بر بالین رویایی...
که همه عمر تو را...
تنها نگذاشته...
اما تو هم نتوانستی لمسش کنی...
مثل غریبه ای که...
هر بار سمتش دست دراز کردی...
قدمی فاصله اش را بیشتر کرد...
تا کجا خواهد رفت...
دوری مگر چقدر خواستنی تر است...

من هنوز...
همان آسمانم...
و آسمان خواهم ماند...
جوری که هم باشم و هم نباشم...
تا در دلم باشی و ندانی...
که نزدیکتر از هر کسی...
برای دیدنم باید چشم ها را ببندی...
و تمام وجود احساس شوی...
آن وقت مرا در ورای وجودم لمس خواهی کرد...
مثل شعری از ته دل...

قفس من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/02 18:55 ·

بگذار فریاد شوم...

من دیگر در این من جا نمی گیرم...

می خواهم به گوش...

تمام جهان برسم...

که آدمی نباید این‌گونه...

سرد و بی روح زندگی کند...

در هر آدمی دنیای است سرشار از احساس...

که مدام سرکوب می شود...

تا نتواند حرف دلش را...

راحت فریاد بزند...

 

سکوت و فقط سکوت...

شده شیوه آدم ها...

اگر هم حرفی بزند...

فقط محدود به چند نفر خواهد بود...

نهایت محدود به یک شهر...

یا یک سرزمین...

اما مگر آدمی فقط...

محدود می شود به چند جا...

مگر قرار نشد آدمی سیر کند بر روی زمین...

پس چرا صدایش را در خودش خفه می کند...

 

احساس هر کسی...

شاکله تمام باطن اوست...

و هر آدمی در خودش...

پرنده ای دارد...

که در قفس من خودش زندانی است...

در حالی که...

حق هیچ پرنده ای انحصار نیست...

باید آزاد باشد تا...

آزادانه تمام احساسش را...

در این دنیا زندگی کند...

دل شکسته

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/01 19:09 ·

کبوتری غریب...

که نشست بر بام خانه...

از چه کسی خبر آورده بود...

مگر صلح سال ها پیش...

به مرگ عمیق دچار نشده...

پس چرا هنوز کبوتر ها...

در دل این آسمان...

و در پهنه ی دید آدم ها...

به پرواز در می آیند...

مگر صلح هنوز هم معنی دارد...

 

شاید آدم ها...

بار دیگر روی آورده اند...

به کبوتر و این پرنده صلح...

و شاخه زیتون...

اما مگر برای دل شکسته...

می شود میانجی‌گری فرستاد...

برای دل شکسته تاوانی...

به اندازه خود شخص هم کم است...

چه برسد به کبوتر...

و خبری نصف و نیمه...

 

من باور نمی کنم هنوز صلح را...

آن هم از کسی که...

راه شکستن را بلد شده...

حتی اگر طعم تلخ شکستن را...

خودش چشیده باشد...

چطور می توان اعتماد کرد...

به جاده ها...

وقتی آدم ها را به رفتن ترغیب کرده اند...

که حالا از آن ها...

درک معنی برگشتن را انتظار داشت...