واژه های از جنس آسمان

واژه های دوست داشتن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/15 22:30 ·

هرگز لمس نخواهم کرد...

واژه هایی را که...

در چشم هایم نخواندی...

تا برای همیشه بکر بماند...

مانند سرزمینی کشف نشده...

مانند آسمان بلند و آبی...

که دست کسی به آن نرسیده...

از بس که قامتش بلند است...

 

واژه های دوست داشتن را...

نباید هرگز جار زد...

چون خیلی ها منتظرند...

تا با چشم های خود...

در آغوش بگیرند این واژه ها را...

این واژه ها باید ته چشم ها.‌..

در عمق وجود هر فردی...

بماند، گاهی برای همیشه...

 

شاید آن گوشه از وجود هر آدمی...

که جایگاه این واژه هاست...

برای همیشه تاریک بماند...

اما بی شک روزی...

برای کسی روشن شده...

چون این واژه ها برای هر کسی نیست...

و هر کسی نمی تواند آن را...

در عمق چشم ها بخواند...

نامه ات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/10 22:19 ·

کاش از خواب هایم هم...

می رفتی...

همان گونه که شبی...

مرا تنها گذاشتی و رفتی...

من فرق خواب و کابوس را...

از وقتی که رفته ای...

دیگر نمی دانم...

با هر خواب دچار کابوس تنهایی ام...

 

وقتی خودت نیستی...

نامه نوشتنت برایم...

آن هم در خواب چیست...

نامه ات را خواندم...

اما کلمات سخت و سنگین بودند...

و من تند تند خواندمش...

هنوز چند سطر از آن را نخوانده بودم که...

ناگهان از خواب پریدم...

 

و هنوز بعد از آن خواب...

منتظرم تا...

خبری از تو برسد...

نمی دانم شاید هم...

فقط یک خواب معمولی بود...

بی ادامه و بی تعبیر...

کاش حداقل کلمات نامه یادم می ماند...

تا دوباره با خودم مرور می کردم...

جنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/09 22:12 ·

جنگ نه تنها چشمانش را...

که کلمات را هم...

خیس خواهد کرد...

خیس از خون و مرگ...

جنگ برخلاف تمام آتش های که...

روشن می کند...

سرد است...

درست مثل زمستان...

 

جنگ یک غم بزرگ است...

که تنهایی را نصیب آدم ها می کند...

و سرشار از دوری است...

شاید فصل ها طول بکشد...

و در ادامه مقصد را...

از آدم ها دور و دور تر کند...

حتی به ناگاه...

پایان قصه را با خود ببرد...

 

جنگ یک کابوس بزرگ است...

که خواب و بیداری را...

در هم می آمیزد...

تا جایی که نه می توانی بخوابی...

نه می توانی بیدار شوی...

همچنان باید بمانی...

و کابوس سرد جنگ را...

برای کشتن همراهی کنی...

زمستان جنگل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/08 22:33 ·

در انبوه درختان جنگل...

و بر شاخه های عریان...

هزاران خاطره آویزان است...

در زمستان جنگل...

با هر نفس...

می توان یک خاطره را بویید...

که دیگر بار...

در هیچ کجای دنیا اتفاق نخواهد افتاد...

 

آتش افروخته...

از چوب درختان جنگل...

هرگز نخواهد سوخت...

مگر قبل از آن که با خاطره ای...

در آمیزد و خشک شود...

آن وقت چنان خواهد سوخت...

که آه و دود آن...

تا آسمان بالا برود...

 

و هیچ درختی...

بار دیگر در جنگل...

سبز نخواهد شد مگر این که...

نفسی مملو از عشق...

در هوای سرشاخه هایش حس کند...

یک عاشقانه کافی است برای یک جنگل...

تا از خواب زمستانی بیدار شود...

و بار دیگر نفس بکشد...

تشویش تاریکی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/07 22:20 ·

یک آسمان پرنده...

مثل خاطره های تو...

مدام در حال رفت و آمدند...

شب از هجوم این همه پرنده...

خود به خود سیاه خواهد شد...

نیازی به رفتن آفتاب نیست...

جنگل از بیم حضورشان...

به خود خواهد لرزید...

 

کاش برای دیدن غروب...

زودتر می رفتم...

بی شک حتی در هوای ابری...

آسمان در کرانه که غروب باشد...

زیبا خواهد بود...

شاید هم کمی دلگیر...

اما در همان فرصت اندک هم...

می توان به تو فکر کرد...

 

پشت می کنم به غروب...

به تالاب و پرنده ها...

در میان جنگل...

در تشویش تاریکی...

بر می گردم کنار آتش...

وقت رفتن است...

از شب می گذریم...

در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...