واژه های از جنس آسمان

رویای زود گذر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/20 22:41 ·

دیگر کسی زیر باران قدم نمی زند...

باران یک رویای زود گذر بود...

که دیگر از سر آدم ها افتاد...

زندگی یک اتفاق ساده بود...

که ما آن را پیچیده کردیم...

هر کس این را فهمید...

رفت و هرگز برنگشت...

انگار تمام عمر منتظر این واقعیت بود...

 

آن چه اتفاق می افتد...

تکرار یک حادثه است...

که آدم ها را خواهد گذراند...

از میان خاطره هایش...

زمستان تمام نقش زمین را...

پاک خواهد کرد...

و باران بار دیگر تمام آن نقش ها را...

از نو تکرار خواهد کرد...

 

انگار دنیا را...

روی دور تند قرار داده اند...

تا تمام دلخوشی های آدم ها...

با سرعت هر چه بیشتر...

به پایان برسد...

گاهی مزه یک استکان چای هم...

قابل درک نیست...

از بس تمام چای های ما سرد شد...

ابر ، باران ، آفتاب...

چه فرقی می کند وقتی...

قرار است بنشینی در کنج اتاق...

و به رفتن فکر کنی...

کوچ برای پرندگان است...

آدم ها پا دارند...

بر رفتن و رفتن...

برگشتن فقط یک واژه خنثی است...

 

زمین گرد است...

و همینطور تمام سیارات...

فقط بر حول محوری می چرخند...

این یعنی برگشتی در کار نیست...

روزها و سال ها هم همینطور...

همه فقط در حال گذشتن هستند...

هرگز دیده ای قطره ی باران...

به آسمان برگرد...

 

ما در چرخه بطالت...

گیر افتاده ایم...

و به ناکجای که...

در درونمان هست می اندیشیم...

چنان در خود فرو رفته ایم که...

در هیچ آئینه ای...

نقشی از خود واقعی ما نیست...

انگار هیچ وقت نبوده ایم...

به آسمان برگرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/18 22:18 ·

در آسمان فرو خواهد رفت...

هر رویایی که...

خواب پرواز را ببیند...

هوای ابری...

هیچ چیز را پس نخواهد داد...

و هر چیزی را که...

هوای آسمان به سرش بزند...

در خود حل خواهد کرد...

 

از کدام فصل...

و از آواز کدام پرنده...

قصه ای تازه بسازم...

برای خواب کردن خود...

سال ها که می گذرند...

قصه ها غیر قابل باور تر می شوند...

دیگر شنیدن و مرور کردنشان...

هیجانی نخواهد داشت...

 

به آسمان برگرد...

حتی اگر قرار باشد...

دیگر هرگز به خود برنگردی...

بگذار یک بار هم که شده...

تصمیمی که گرفته ای...

تو را تا انتهای قصه ها ببرد...

بی آن که تو در آن...

دخل و تصرفی کرده باشی...

خالق همه جوانه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/17 22:52 ·

روزنه ای از نور...

در میان دنیایی از تاریکی...

باعث جوانه زدن جان می شود...

نگاهش را دوست دارم...

مثل تکه ای از روح...

که اگر به نیمه جانی برسد...

زندگی را گرم نگه خواهد داشت...

و نه انگار که دیروزش خاکستری بود...

 

و چه زیباست...

خالق همه این جوانه ها...

که فقط با نگاهی...

به زندگی جان می بخشد...

آسمانش همیشه آبی است...

زمینش هم رو به سبز شدن می رود...

و درختانی که خمیازه می کشند...

در لا به لای کش و قوس های باد...

 

از اعجازش...

همین بس که...

در دل مرگ، زندگی را قرار داده...

و زمستان را...

به بوی گل و شکوفه آراسته...

در آخرین نفس...

چشم ها را...

به دیدن معشوق روشن کرده...

مسیحا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/16 22:22 ·

چنان به بوی باران حساسم.‌..

که هر بار به جای آسمان..‌

من خاکستری می شوم...

و با شنیدن صدای باران...

تنها به این فکر می کنم که...

امروز کلمات...

از کدام خاطرات خواهند گفت...

و کدام رویا را خواهند بارید...

 

روزهای بارانی...

هیچ پرنده ای...

به آسمان فکر نمی کند...

پرواز یک رویاست...

که به فردا وعده داده خواهد شد...

کاش آدم ها هم...

بالی برای پرواز نداشتند...

تنهایی در روزهای بارانی قشنگ نیست...

 

روزهای زیادی مانده...

که هنوز خاکستری نشده...

باران برای تمام آن روزها...

بی شک خاطره ای را...

زنده خواهد کرد...

باران هم مسیحاست...

کاش باران می توانست آدم ها را هم...

بار دیگر زنده کند...