واژه های از جنس آسمان

سرزمین ما آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/05 22:31 ·

کابوس درختان تمام شده...

از خواب برخاسته و با رویای تازه...

به دیدار آینده می روند...

به زودی زمستان خواهد رفت...

اما فراموش نخواهد شد...

در خاطر آسمان خواهد ماند که...

کی و کجا آمد و کجا رفت...

یا که بر دلش چه گذشت...

 

زمین نفسی تازه کشیده...

شاید این بار...

فصل کوچ نزدیک باشد...

اما می دانم که سخت خواهد بود...

گذشتن از میان فصل ها...

وقتی باران راهش را گم کرده...

و سرزمین ما آدم ها...

دچار خشکسالی احساس است...

 

چاره چیست...

خواهد گذشت این روزها و سال ها...

و آدمی پیر خواهد شد...

و روزگاری خواهد آمد که...

هر آدمی برخواهد گشت...

تا به گذشته اش نگاهی بیندازد...

آنجا اگر گمشده ای نداشت...

چشم انتظار نخواهد ماند...

قصه واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/04 22:37 ·

شاید نامت را...

در کتاب های زیادی بتوان یافت...

اما داستان من با تو...

با تمام داستان های دنیا فرق دارد...

حتی با نام تو...

می توان قصه های مختلفی نوشت...

هر مقطع از آشنایی ما...

خود یک قصه جداست...

 

حتی همین حالا هم...

قصه ای تازه آغاز شده...

جدا از تمام قصه های اخیر...

شاید نامت را...

به ظاهر در این کلمات...

جا نداده باشم...

اما حرف به حرف این کلمات...

از تو یاد می کنند...

 

قصه آشنایی است...

شاید بارها...

در رمان های مختلف خوانده باشیم...

اما این خود قصه واقعی است...

قصه ای که جریان دارد...

زنده است و نفس می کشد...

نه قصه ای که...

در کتاب ها محبوس شده...

پایان سوگواری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/02 22:18 ·

حادثه ای نیست برای سوگواری...

 پایان فصل انتظار است...

قصه ای تازه...

بر سر شاخه های درختان...

در حال جوان زدن است...

روزها قد کشیده اند...

و پرنده ای که گذشت...

بر صفحه آسمان خطی مورب کشید...

 

هرچقدر هم که...

به تماشای قاب عکست بنشینم...

تو جز همان تصویر آخر...

نخواهی بود...

حتی بعد از خواندن شعر هایم...

حرف تازه ای نخواهی گفت...

هر حرفی هم که باشد...

من بارها در خلوت با خود گفته ام...

 

این را درک می کنم که...

سوگواری به پایان رسیده...

و بعد از این من فقط...

شب نشین این کلمات خواهم شد...

به بهانه ی شعر...

همچنان بر تن کلمات...

سیاه خواهم پوشید...

و باز از تنهایی و دلتنگی خواهم گفت...

سمفونی باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/01 22:41 ·

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...