واژه های از جنس آسمان

برزخ شیرین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/11 22:15 ·

در میان خیالم نمی گنجم...

پا به یک رویای دیگر می گذارم...

می روم و می روم...

تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...

دنیای بی در و پیکری است...

فقط می توانی بروی...

ایستادن و لمس لحظات...

در آن معنایی ندارد...

 

برزخ شیرینی است...

که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...

باید چشم ها را بست...

باید در لحظه ای گذشت...

از بستر موقتی رویاها...

باید عادت کرد به این بی عادتی ها...

هیچ چیز واقعیت ندارد...

در دنیایی که همه می‌گذرند...

 

من به بودن خودم می اندیشم...

که اگر هزاران راه...

به سویم هجوم بیاورند...

که مسیر همه آن ها به فردا باشد...

من از این من و امروزم...

نخواهم گذشت...

که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...

من بخواهم خودم را دور بزنم...

قصه آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/10 22:27 ·

در حافظه هر آئینه ای...

هزاران چهره نقش بسته...

هر آئینه ای پر است از...

لبخند و گریه...

دلتنگی و تنفر...

خدا می داند چند بار شکست...

کوچک شد...

و دوباره متولد شد...

 

در دل هر آئینه ای...

هزاران کلمه جا گرفته...

از زبان آدم های که...

در حال خود نبوده اند...

آدم هایی که...

فقط با خود چشم در چشم شدند...

و هر بار از خود خجالت کشیدند...

یا که متنفر شدند...

 

قصه آئینه ها...

یا روشن است یا تاریک...

فقط آئینه ها هستند که...

آدم ها را خوب می شناسند...

بی آن که آدم ها زبان باز کنند...

فقط کافی است یک لحظه...

با خود چشم در چشم شوند...

آن وقت تا ته قصه را خواهد خواند...

شهر غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/09 22:34 ·

در شهر سرد خاطره ها...

اگر هم رویا ببارد...

باز سرد است و دلگیر...

خاطره های پر از مهر...

وقتی جان نداشته باشند...

نامهربان خواهند بود...

برای دلی که...

هنوز دلتنگ رویاهایش است...

 

شهر درد و خاطره...

مأمن ناامن رویاهاست...

در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...

که منتظر صبح خواهد ماند..‌.

تا با گذشتن و حرکت...

از این حجم از کرختی...

رهایی یابد...

رهایی از جنس سپید...

 

شهر غریبه ها...

شهر آدم های مرده است...

که در تکاپوی بودن...

هنوز نفس می کشند...

دیوار ها را برداشته اند...

اما در چهار دیواری سکوت خود..

هنوز فریاد می کشند...

و از صدای فریاد خود فرار می کنند...

گاهی از جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/06 22:53 ·

جاده در انتظار یک رویا...

تا کجا خواهد رفت...

هزار راه رفته...

از هزار راه نرفته...

خواهد گذشت...

اما نه انتظاری است دیگر...

و نه دیداری رخ خواهد داد...

 

هر چه هست...

بعد از این گذشتن خواهد بود...

گاهی از یک خیابان...

گاهی از جاده ها...

دیگر هیچ کجا مقصد نیست...

مقصد هیچوقت معنی نداشت...

هر چه بود موقتی بود...

 

به جاده خواهم زد...

اما این بار نه با دل...

و شاید بعد از این...

تمام سفر یک گذشتن ساده باشد...

از یک جاده ساده...

دیگر دل به جاده نخواهم داد...

که حق دل آوارگی در جاده ها نیست...

حتی تنها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/05 22:09 ·

می توان خاموش ماند...

و دم از هیچ چیزی نزد...

حتی در بدترین شرایط...

انگار که هیچ وقت زنده نبودی...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که فقط یک بیننده است...

یا رادیویی قدیمی...

که حالا روی طاقچه فقط شنونده است...

 

وقتی قرار است...

در هیچ دنیایی نباشی...

فقط می توانی نباشی...

آن هم در عین بودن...

وقتی قرار نیست لمس شوی...

وقتی قرار نیست مخاطب قرار بگیری...

وقتی با خودت تنهایی...

فقط می توانی نباشی...

 

شاید اگر پرنده بودم...

یا اگر بال هایم را...

برای او که...

از پرواز هیچ نمی دانست...

نمی شکستم...

حالا هر کجا می خواستم...

می رفتم...

حتی تنها...