واژه های از جنس آسمان

تکرار بی توقف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/17 22:21 ·

دویده ام هزاران بار...

من تا مرز اضطراب دویده ام...

بعد از آن چیزی نبود...

جز دنیای مچاله...

که پشت آن همه چیز صاف بود...

اما من ناگهان در این دنیای مچاله...

به رویایی خیالی درگیر شدم...

و رنگ باختم و پژمردم...

 

دنیا چیزی نبود...

جز یک هوس کوتاه زیستن...

با رویاهایی که...

دیر یا زود...

انقضایش سر خواهد آمد...

و دیگر قابل استفاده نخواهد بود...

بلا استفاده خواهد ماند...

تا خاطره ای باشد اتفاق نیفتاده...

 

به فردا که می اندیشیم...

می بینم ما چقدر راه نرفته داریم...

در این تکرار بی توقف...

مدام از امروز به فردا...

دل می بندیم...

غافل از این که...

در چرخه این دنیا...

بارها و بارها تکرار شدیم...

گم کرده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/16 22:40 ·

نه آسمانم و نه پرنده...

نه رودم و نه دریا...

من آنم که رو به همه این ها...

چشم انتظار ماندم...

رنگ آسمان گرفتم تا...

به رنگ شب شدم...

رود به رود گذشتم تا...

در دریای چشمانش غرق شدم...

 

من چیزی را گم کرده بودم...

که فقط یک بار دیدم...

کجا و کی را نمی دانم...

اما مطمئنم خودم را در او دیده بودم...

بعد از آن هر کجا رفتم...

و هر رنگی گرفتم...

انگار که دیگر هیچ کجا نبود...

حتی در چشمان خودش...

 

گم کرده ام...

اکنون سال هاست...

چیزی را به یاد دارم...

که انگار واقعیت نداشت...

شاید خواب بود...

یا رویایی کابوس گونه...

که باید از سر می گذراندم...

تا بعد از آن از هر چه غیر او دل ببرم.‌‌..

هزاران هزار آرزو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/14 22:36 ·

شب است و دنیای از رویا...

شب است و آرزوهای که...

یکی پس از دیگری...

در سیاهی شب محو می شوند...

دیگر آرزویی نمانده...

جز بر آورده شدن آرزوی دیگران...

از ما که گذشت آن که نمی باید...

بگذار آرزوی دیگران برآورده شود...

 

به رنگ شب و آسمان...

هر چه آرزو بود...

پر شکسته پرید تا دیر نشده...

برود که بعد از این...

هر چه پیش آید...

دیگر نه رویا خواهد بود و نه آرزو...

فقط اتفاقی است که...

 دیر و دور از ما افتاده...

 

امشب و هر شب...

هزاران هزار آرزو...

از در دل آدم ها...

چون پرنده ای بر خواهد خاست...

با مقصدی مشخص...

اما اغلب در میان تاریکی شب...

به مقصد نخواهند رسید...

مثل کلاغ آخر قصه ها...

یک آسمان کلمه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/13 22:14 ·

گوری کنده ام در خودم...

برای کلماتی که...

هنوز زنده اند و نفس می کشند...

تا زنده به گور کنم...

هر امیدی را که سرآغاز...

یک رویای تازه است...

باید پایان داد به هجوم کلمات...

وقتی قرار است تنها بود...

 

یک آسمان کلمه...

در میان تاریکی هر شب نهفته...

اگر قرار باشد کسی...

با حرف های من آشنا شود...

باید پیش از آن...

آن حرف ها را بارها...

در خود زمزمه کند...

وگرنه مرا نخواهد فهمید...

 

چند نفر از ما آدم ها...

تا به حال در این دنیا...

مقابل آئینه ها ایستاده ایم...

تا به حرف های چشم خود...

گوش فرا دهیم...

اصلا چند نفر از ما...

جرات چشم در چشم شدن را...

با خود داشته ایم...

خارج از تصور ما

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/12 22:49 ·

درونم خالی است...

گاهی فکر می کنم که...

هیچ چیز وجود ندارد...

و همه چیز در حد هواست...

با این تفاوت که...

فقط تصور می شود...

آن هم با تصویری که...

فقط قابل دیدن است...

 

و در واقع همینطور است...

ما فقط در تصورات خود...

زندگی می کنیم...

خارج از تصور ما...

چیزی قابل لمس نیست...

هر چه هست در ماست...

حتی کلمات و نام ها....

که برای بیان به کار می بریم...

 

چه بیهوده...

در میان این همه تصویر...

در آسمان و ماه...

به دنبال تصویر آدم ها هستیم....

آدم های که خود را...

برای ما کشتند و رفتند...

و تنها یک تصویر از آنها مانده...

که آن هم واقعیت ندارد...