تکرار بی توقف
دویده ام هزاران بار...
من تا مرز اضطراب دویده ام...
بعد از آن چیزی نبود...
جز دنیای مچاله...
که پشت آن همه چیز صاف بود...
اما من ناگهان در این دنیای مچاله...
به رویایی خیالی درگیر شدم...
و رنگ باختم و پژمردم...
دنیا چیزی نبود...
جز یک هوس کوتاه زیستن...
با رویاهایی که...
دیر یا زود...
انقضایش سر خواهد آمد...
و دیگر قابل استفاده نخواهد بود...
بلا استفاده خواهد ماند...
تا خاطره ای باشد اتفاق نیفتاده...
به فردا که می اندیشیم...
می بینم ما چقدر راه نرفته داریم...
در این تکرار بی توقف...
مدام از امروز به فردا...
دل می بندیم...
غافل از این که...
در چرخه این دنیا...
بارها و بارها تکرار شدیم...