واژه های از جنس آسمان

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

دچار حادثه اره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/21 22:59 ·

ابر، دلتنگی آدم هاست...

و باران...

رویاهایی که باید به زمین برگردند...

هر پرنده ای که...

از آسمان این منطقه می گذرد...

می داند که...

در تاریک و روشن این هوا...

نباید آواز بخواند...

 

هنوز زمستان است...

ابتدای سالگرد حادثه بودن و نبودن...

به پایان و آغاز فصل کوچ...

هنوز خیلی باقی مانده بود...

که پرنده ای از دیار عشق...

پر کشید تا به سفر برود...

بعد آن از جان آسمان...

هزاران ستاره سقوط کردند...

 

خواب درختان...

در فصل زمستان...

تعبیر خواهد داشت...

درختی که در ابتدای بهار سبز نشد...

می دانست که...

خواب دستان سرد دو عاشق را...

حتی اگر به رود بگوید...

باز دچار حادثه اره خواهد شد...

سرشاخه خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/20 22:17 ·

با کدام سرشاخه خیال...

به بحث بنشینم...

حضور ابر ها را...

می دانم که تا ساعاتی دیگر...

خواهند گذشت از اینجا...

هر چند اگر چنگال درختان بی برگ...

به آسمان نرسد...

تا ابرها را زخمی کند...

 

من هنوز لکه های از...

آسمان آبی را...

از لا به لای ابرها می بینم...

و این یعنی که...

هنوز همه چیز سر جای خودش است...

حتی اگر دیده نشود...

مثل ستاره های شب...

که همچنان خواهند بود و تکرار خواهند شد...

 

می دانی چه می گویم...

حرف از دل است...

که اگر رفت پشت ابرها...

اما هنوز وجود دارد...

شاید شکسته و دلتنگ...

اما هنوز هم گاهی درد می گیرد...

حرف از عمر آدم هاست...

که روزگاری جایی متوقف شد...

من یک بیگانه ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/19 22:16 ·

بعد هر پرواز...

بعد هر رویا...

به خود بر می گردم...

به آن چهار دیواری تاریک...

خودم را می بینم که...

هنوز دلتنگ مانده ام...

مثل تک درختی میان بیابان...

مثل پرنده ای که از کوچ جا مانده...

 

ساعت ها هم اگر...

در میان رویاها بمانم...

همان یک لحظه که بر می گردم به خود...

و تنها و دلتنگ که می شوم...

تازه به عمق حادثه پی می برم...

 سال ها هم که بگذرد...

من هر بار دلتنگ و دلتنگ تر خواهم شد...

این ماجرا با گذر زمان بیگانه است...

 

من یک بیگانه ام...

با خودم...

و با تمام دور بری هایم...

از میان تمام آدم های روی زمین هم که بگذرم ...

یک آشنا مرا نخواهد دید...

حتی اگر به چشم من...

تمام آن ها آشنا باشند...

حتی در میان تمام آئینه های دنیا اگر نگاه کنم...

خاکستری ترین آدم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/18 22:18 ·

زنجیر می بافم...

کلمه به کلمه...

تا به بند بکشم...

این احساس سرکش را...

اگر از من بگریزد..‌.

دنیا را به آتش خواهد کشید...

همین که از من برای یک عمر...

ویرانه ای ساخته، بس است...

 

تمام آسمان را...

نه یک بار که هزاران بار...

نوشتم میان حرف هایم...

تا آدم ها بدانند...

که من اهل این زمین خاکی نیستم...

گذرم افتاد به زمین...

به این حجم از تیرگی...

به این دلتنگی بی حد...

 

هیچ پرنده ای...

دیگر حوالی دلتنگی من...

آواز نمی خواند...

از سوز دلم...

هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...

من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...

که آرزوی باران دارم...

برای شستن یک کلمه از هزاران...