واژه های از جنس آسمان

ساکن همیشگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/04 22:31 ·

رنگ سیاهی...

از پشت شیشه...

دنیا را محدود کرده...

انگار جز این تکه از زمین...

دیگر هیچ کجا واقعیت ندارد...

سکوت از پشت شیشه...

فریاد می کشد...

اما گوش ها برای سکوت کر هستند...

 

چند قدم آن طرف تر...

باز جای پای ماه را...

می توان در آسمان دید...

دیگر به ماه خیره نمی شوم...

من می ترسم از ماه...

که اگر بخواهد مرا یاد کسی بیندازید...

و من او را نشناسم...

آن وقت همه بگویند او دیگر مجنون نیست...

 

شب را هنوز هم دوست دارم...

و ماه را...

من اگرچه فراموش کرده ام...

اما هنوز هم مدام یاد می کنم...

از آن که یادی از من نکرد...

رفت همچنان که آمده بود...

می خواست رهگذر باشد...

اما ندانست کسی اینجا ساکن همیشگی است...

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...

بین من و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/02 22:22 ·

در تاریکی شب...

بر صفحه سیاه شب...

نام کسی را نوشتم...

تا برای همیشه بماند به یادگار...

این یک راز هست...

بین من و شب...

که ممکن است تا همیشه...

ناگفته بماند...

 

من در شبی سپید...

پا نهادم در سیاهی شب...

رد پایم هنوز هم...

بی اثر مانده.‌..

انگار که هرگز نیامده باشم..‌.

با شب خواهم ماند...

همانطور که شب...

برای من مانده...

 

هر آدمی در خود یک شب دارد...

که با تمام سیاهی اش...

خود را در آن می بیند...

اگر توانست با خود...

از میان آن شب بیرون بیاید که هیچ...

اما اگر خود را هر بار...

در میان آن شب جا گذاشت...

یعنی تمام عمر خود را بدهکار است به خود...

بیشتر از برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/01 22:52 ·

شاید این بار...

با این برف ناتمام...

آب شدم و رفتم...

کاش کمی بیشتر می ماندی...

تا حداقل من...

چشمهایم را از تو می گرفتم...

نه این که در همان نیمه شب...

بروی و من بمانم و من...

 

برای شب تولدم...

باز برف و برف و برف...

اما آنچه نماند و نخواهد ماند...

سپیدی همین برف است...

انگار قرار است تا دنیا دنیاست...

سیاه مشق کنیم از کلمات...

در کنج خلوت خود...

از آدم های که نیامدند تا بمانند...

 

در نبود آدم های که...

رد پایشان سال هاست...

در برفی ترین قسمت دل مانده...

زمان هم منجمد شده...

بیشتر از برف...

چشم هایم امشب...

منتظر کسی ماند که...

مرا در خودم تنها گذاشت...