واژه های از جنس آسمان

قصه برگ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/22 21:24 ·

پشت پنجره بسته...

پاییز همچنان نفس می زند...

گاهی زرد و گاهی قرمز...

و در آخر بوسه ای را...

حواله باد می کند تا...

آن را تقدیم زمین کند...

و این گونه بوسه ها...

در زیر پای عابران می شکنند...

 

چه نفس های که...

در خاطر برگ ماند...

نفس های غمگین و دلتنگ...

اینقدر غمگین که...

برگ سبز را به یک باره خشکاند...

و همانطور دلتنگ...

در میان باد و باران...

به دست فراموشی سپرده شد...

 

قصه برگ ها...

قصه آدم هاست...

حرف های که گاهی خورده شد...

و گاهی آهی سوزناک...

قصه آدم های که...

در خاطر برگ ها ماند و ماند...

تا حجم سنگین این حرف ها...

برگ را رنگ به رنگ کرد و...

به دست باد سپرد...

وزن این همه گنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/20 21:41 ·

با چندمین برگ...

و از کدام درخت...

باید سقوط کرد...

آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...

و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...

در کدام سمت...

کابوس خواهم دید...

چه کسی پای خواهد گذاشت...

بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...

 

این ماجرا چه رنگی است...

چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...

من به یاد ندارم کجا...

به پایان رسیدم...

همانطور که به یاد ندارم...

اولین بار چطور...

در چشم های تاریک من...

نوری شدت گرفت...

 

در میان وزن این همه گنگی...

هنوز نوری را...

که چشمانم را مسخ کرد...

به روشنی یک خاطره زیبا...

به یاد دارم...

شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...

همان بود که...

با کابوسی تیره برای همیشه رفت...

به زبان باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/19 21:31 ·

هیچ کس...

از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...

مگر این که بخشی از خودش را...

در آنجا جا بگذارد...

آری جهان پر است از...

آدم های ناقصی که...

در جای جای این دنیا...

آشنایی جا مانده دارند...

 

هر روز صبح...

آدمی از یک گوشه این دنیا...

بیدار می شود...

به دیدار خودش می آید...

صبحانه را با خودش میل می کند...

و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...

و باز بر می گردد...

این گونه است که آدمی...

همیشه با خودش در رفت و آمد است...

 

آدمی همین آسمان است...

که مثل ابرها تکه تکه شده...

گاهی همه با هم...

به زبان باران می تراود...

و گاهی هر تکه اش در جایی...

به باران فکر می کنند...

آدمی گاهی به وسعت آسمان...

دلتنگ است...

دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...

مثل ادامه پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/17 21:48 ·

به جاده ها پناه بردم...

در سراشیبی شب ها و روز ها...

در خلوت جاده ها...

و در ازدحام آدم ها...

کسی را جز تو ندیدم...

انگار از تمام جاده ها...

حداقل یک بار گذشته بودی...

 

جای پایت را...

کاش از قلب من پاک می کردی...

تا یک بار برای همیشه...

خواب فراموشی ات را ببینم...

و بعد از آن...

دیگر چیزی را به یاد نیاورم...

مثل ادامه پاییز...

که انگار به خواب ابدیت می رود...

 

باران بود و جاده...

تو بودی و جاده...

خاطرات را نمی توان...

در هیچ کجای جاده رها کرد...

یا حتی در باران شست...

انگار در قلب من...

نفس های تو...

قرن هاست که حک شده...

رنگ آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/12 21:45 ·

همچون پرنده ای...

در آسمان پاییزی آزادم...

اگرچه...

رنگ آزادی ام خاکستری است...

اما بهتر از سیاهی مطلق است...

آنجا که چشم نمی بیند و...

دل می پژمرد...

 

گاهی از پرواز خسته می شوم...

گاهی رویاهایم را...

تنها می گذارم...

اما از خودم که نمی توانم بگذرم...

گاهی با خودم رو به رو می شوم...

و از تو می پرسم...

می دانم جوابی ندارم...

اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...

 

مثل آسمان...

در من هزاران رویا...

می جوشد و می لولد...

اما من دیگر...

قصد رویا بافتن ندارم...

که هر چه بافتم به تنم زار زد...

و به من نیامد...