واژه های از جنس آسمان

و عشق پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/11 20:16 ·

شاید عشق...

چیز قشنگی نیست...

که همه از آن فرار می کنند...

شاید عشق یعنی پایان...

و ما آدم ها...

پایان را دوست نداریم...

چون بعد از آن...

باید راه تازه ای را از سر گرفت...

 

رسیدن زیباست...

اما رسیدن همان پایان است...

همان که برای آدم ها...

خیلی خوشایند نیست...

هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...

و این تغییر برای آدم های که...

به همان مسیر قبل عادت کرده اند...

سخت است و غیر قابل باور...

 

شاید بهتر است...

در این مورد با مردم هم رنگ بود...

وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...

و عشق پایان...

چرا در همین حال نمانیم...

شاید حق با همه است...

و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...

اینجای که من هستم...

زیباست...

حتی بیشتر از پایان...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/10 20:03 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...

آتشگاه عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/08 19:51 ·

خاموش باش...

و به خیالت...

خاموش کن این آتش درون را...

اما چیزی که اتفاق می افتد...

در واقعیت عمری است که می سوزد...

خاموشی یعنی خاکستر شدن...

 

بله خاموشی پایان است...

مگر قرار است از...

هر خاکستری ققنوسی سر برآورد...

اصلا مگر چند ققنوس در دنیا وجود دارد...

هیچ...

قرار نیست که هر روز ققنوسی...

از هر خاکستری پدیدار شود...

هزاران سال طول خواهد کشید این اتفاق...

 

هر اتفاقی...

هر خاطره ای که بود...

خواهد سوخت...

و در آتشگاه عشق...

هزاران سال تکرار خواهد شد...

آنگاه شاید یک عشق ققنوس شود...

پس به جای خاموشی...

همچنان بسوز تا زنده بمانی...

فصل کلاغ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/07 19:56 ·

پاییز، فصل کلاغ هاست...

و تنهایی مترسک...

هیچ پرنده ای...

بیشتر از کلاغ ها...

در فصل پاییز آواز نخوانده...

و هیچ کسی...

بیشتر از مترسک...

تنهایی را در پاییز حس نکرده...

 

درختان بی برگ...

دلخوش به کلاغ ها هستند...

تا حجم خالی میان شاخ و برگ ها را...

با نشستن کلاغ ها پر کنند...

و به دروغ...

در آیینه خود را...

با حجمی موقت از سیاهی...

آرایش کنند...

 

مترسک را...

بعد هر دیدار با کلاغ ها...

نمی توان دلخوش دید...

شاید چون کلاغ ها خوش خبر نیستند...

اما کلاغ ها...

بیشتر از هر کسی...

در فصل پاییز به مترسک سر می زنند...

حتما مترسک هم...

زود به زود دلتنگ کلاغ ها می شود...

قصه ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/06 20:04 ·

آغاز قصه ابرهاست...

خوب گوش بسپار...

در پایان این قصه...

قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...

به خانه اش برسد...

ما که جای خود داریم...

 

شاید پرنده نباشیم...

اما در پایان همه رویاها...

ما خسته و پر شکسته...

به شب سیاه رسیدیم...

هیچ کس رویاهای ما را...

در آغوش نگرفت...

جز شب...

که پر از سکوت آدم هاست...

 

این حوالی هوا ابری است...

پاییز نیامده غمگین است...

چون چلچله ها...

بدون خداحافظی رفته اند...

و برگ ها...

از غم ابرهای خاکستری...

رنگ پریده تر از همیشه...

در دستان باد می رقصند...