واژه های از جنس آسمان

ناگهان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/08 19:20 ·

تو را هنوز...

مثل یک رویا به یاد می آورم...

دستت را می گیرم...

قدم می زنیم...

حرف می زنیم و می خندیم...

تمام خاطرات و رویا ها...

در من زنده می شوند...

و من بار دیگر در مسیر گذشته...

زندگی می کنم...

 

ناگهان به خودم می آیم...

می بینم نیستی...

با خودم می گویم...

نکند همه این ها فقط خیال باشد...

و ماجرا اصلا چیز دیگری است...

یا تو به کل بی خبر باشی...

و من باز برای خودم...

خوش خیالی کرده ام...

 

نمی دانم کدام درست است...

اما دلم نمی خواهد بار دیگر...

رویای محض ساخته باشم...

دیگر توان این را ندارم که دوباره...

خودم را از عمق یک خواب...

بیرون بکشم...

که این بار اگر زنده بمانم...

یک مرده متحرک خواهم شد...

 

من از کور سوی امید آمده ام...

از عمق درد...

می دانم از این درد بار دیگر...

نخواهم مرد...

اما زنده هم نخواهم ماند...

تا بار دیگر زندگی را لمس کنم...

یا بار دیگر چشمانم را...

در چشمانی گره بزنم...

جاده‌ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/07 19:12 ·

در جاده ها هنوز هم...

تو را چشم به راهم...

فراموشی در من معنی ندارد...

آدمی چگونه می تواند...

بهترین لحظه های زندگی را...

از یاد ببرد...

اصلا مگر هر آدمی چند بار زندگی می کند...

که همان یک بار را هم بخواهد فراموش کند...

 

صحبت جاده بود و انتظار...

جاده ها راه های تو در توی هستند...

که نمی توان برای آن پایانی فرض کرد...

چون همیشه...

راه های فرعی وجود دارند که آدمی را...

در خود هضم می کنند...

جوری که سال ها بعد...

حتی خود شخص هم خودش را نشناسد...

 

چه می شد آدم ها...

به جای رفتن و رفتن...

زندگی کردن را انتخاب می کردند...

تا مدام برای رسیدن...

مجبور نباشند با آن ها که...

دوستان دارند...

خداحافظی کنند...

 

اگر رسیدن را نقطه پایانی بود...

هیچ جاده ای نباید شکل می گرفت...

پاها که همیشه برای رفتن نیست...

گاهی برای ماندن است...

بر سر حرفی که...

در دل است نه بر زبان...

برای آمدن است...

برای به خود آمدن و درک زندگی...

خدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/06 19:07 ·

می خواهم برگردم...

به عمق درد...

به آن روزها که می سوختم...

و در سکوت خود...

تا هفت آسمان فریاد می زدم...

من بودم و تنهایی خودم...

کسی حتی حال مرا نمی دید...

 

حالا که نگاه می کنم به آن روزها...

می بینم چه حس زیبایی بود...

دلم برای خودم می سوزد...

که چه ساده و آرام...

درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...

با کسی حرف می زدم که نبود...

اما صدایم را کسی انگار می شنید...

 

تنها بودم...

البته فکر می کردم که تنها هستم...

در واقع هرگز تنها نبودم...

حالا که به آن روزها نگاه می کنم...

خودم را می بینم و خدا را...

من می سوختم و خدا کنارم بود...

اما من خدا را ندیدم...

و فقط تنهایی خودم را دیدم...

 

حالا می دانم و می بینم...

که تمام آن روزها...

کسی لحظه به لحظه...

در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...

آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...

نوازشم می کرد تا آرام شوم...

حالا و امروز می بینمش...

که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...

مخاطب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/05 18:59 ·

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که آدمی دیر یا زود‌..‌.

خواهد رفت...

چه از راه جاده ها...

چه با پرواز روح...

اما آن چه که خواهد ماند...

همین رویاهاست که...

در ضمیر ناخودآگاه ما جریان دارد...

 

دیگر دلتنگ نبودنت نیستم...

که تو از بر من جایی نرفتی هرگز...

همیشه بوده ای و هستی...

باور نمی کنی سری به شعر هایم بزن...

در تمام آنها تو مخاطب بوده ای...

مثل کسی که در کنارم بوده...

در تمام آنها با هم...

حرف زدیم ، خندیدیم ...

و حتی قهر و گریه کردیم...

ما این گونه زندگی کردیم...

 

ما نسلی هستیم که...

در بدترین و سخت ترین شرایط هم...

نفس کشیدیم و زندگی کردیم...

پس تعجب نکن از این که...

وقتی می بینی در نبود هم...

باز با هم بودیم و زندگی را...

در رویاها تجربه کردیم...

 

ما نه امسال و این چند سال...

هم دیگر را می شناسیم...

که ما از ابتدا هم را می شناختیم...

فقط گاهی به اشتباه...

راهی را رفتیم و برگشتیم...

تا باز به هم برسیم...

اگر هنوز باور نداری...

این را از آینه بپرس...

ماه و آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/04 18:58 ·

از میان راه...

به تعقیب ماه رفته ام...

در میان جاده ای بن بست...

از لای شاخ و برگ درختان...

به نگاهش لحظه ای ایستادم...

چه رها و آزاد است...

در میان این همه شلوغی...

 

کامل و بر فراز...

می درخشید در آسمان...

چون اسمی خاص...

در میان سطر های شعر...

ماه را می گویم...

در دل آسمان که باشی...

عزیز خواهی شد...

مثل یوسف در مصر...

 

فرقی نمی کند که...

کاملی یا نه...

ماه که باشی می درخشی...

با نوری که انعکاس است...

انعکاس زیبایی...

دوست داشتن و عشق...

که هر کجا باشی...

تو را در خواهد یافت...

 

کاش سرانجام ما هم...

مثل ماه و آسمان باشد...

یکی بدرخشد و دیگری را بدرخشاند...

به عشق و شعر...

و تو ندانی که کدام...

آن دیگری را زیباتر می کند...

آری عشق همین است...

که نتوان میان دو نفر آن را تمیز قائل شد...