واژه های از جنس آسمان

باز اردیبهشت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/11 21:55 ·

باز هجوم ابرها...

باز آسمان آبی...

باز اردیبهشت...

و گسترش رنگ سبز...

همه چیز در حال گذشتن است...

روزها در پی روزها...

رنگ ها در پی رنگ ها...

آدم ها در پی آدم ها...

 

شاید اگر زندگی...

مدام تکرار نمی شد...

کسی فردا را نمی شناخت...

چه کسی می دانست که...

بعد یک روز ابری...

بارانی خواهد بود یا آفتابی...

یا که فصل بعد...

چه رنگی خواهد بود...

 

ما هنوز هم...

نمی دانیم که فردا...

از کدام جاده...

چه کسی خواهد رفت...

و چه کسی خواهد آمد...

ما فقط گاهی حس می کنیم...

که کسی جایی زیر این آسمان...

به ما نزدیک شده...

من و قلبم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/10 21:44 ·

بعد این همه روز...

من و قلبم...

ایستاده ایم پای حرف های که...

بین چشم هایمان رد و بدل شد...

فراموش نخواهم کرد هرگز...

عمق چشمهایش را...

آنجا که نفس حبس شد...

و زمان متوقف شد...

 

نمی دانستم که...

اگر روزی چشم هایم...

از جانب قلبم قولی بدهد...

من به پای آن قول...

تا سال ها بعد چشم ببندم...

بر هر چه چشم است...

انگار که در تمام شهر...

من یکی نابینا باشم...

 

گاهی تمام حرف های یک نفر...

در چشمانش است...

چه کسی می تواند در چشمانم خیره شود...

و حرف هایش را نخواند...

یا که او را...

در عمق چشمانم نبیند...

آری، شاید بهتر بود...

نگاهم را می دزدیدم از چشم هایش...

به دیدارت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/09 21:22 ·

به دیدارت نخواهم آمد...

که من تمام روزهای که گذشت را...

چشم به راه ماندم...

تا تو از راهی که رفتی برگردی...

به دیدارت نخواهم آمد...

چون دفعه آخر که آمدم...

فقط غریبه ای بودم...

در میان یک عده آشنا...

 

من نه رفته ام...

و نه خواهم رفت...

اما بر هم نخواهم گشت...

من همین جا...

در کنار حس تنهایی خودم ایستاده ام...

مثل درختی در بیابانی خشک...

که چشم به راه روزهای ابریست...

و بارانی که نخواهد آمد...

 

می دانم سال ها بعد...

برایم سخت تر خواهد بود گذشتن...

اما برای رفتن...

باید بهانه ای باشد...

بی بهانه نمی توان گذشت...

و من هنوز بهانه ای را که...

از من گذشت فراموش نکرده ام...

مثل تمام گذشته ام...

در مسیر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/08 21:28 ·

می خواهم بگذرم و بروم...

نه از جایی که هستم...

بلکه از آدم هایش...

شاید آن طرف تر...

کسی باشد و راه تازه ای را...

بلد باشد...

راهی که تا به حال...

من نرفته باشم...

 

بی شک آدم های مختلف...

راه های مختلفی را هم بلدند...

شاید یکی از این راه ها...

بی بن بست باشد...

و با آن بتوان برای تمام عمر...

در مسیر بود...

و از زندگی لذت برد...

بر خلاف راه های طی شده گذشته...

 

کافی است تا...

یک قدم در مسیر جدید برداشت...

آن گاه حرکت آغاز خواهد شد...

حتی اگر راه اشتباه بود...

باز ارزشش را دارد...

چون بعد از اولین قدم ها...

می توان مسیر درست را...

در میان مسیر های مختلف پیدا کرد...

گل برگ های اقاقیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/07 21:28 ·

در چشم آدم ها...

یک شب این ستاره ها...

بلاخره فرو خواهند ریخت...

از آسمان به سوی زمین...

مثل گل برگ های اقاقیا...

از سرو خشک شده...

و آخرین زیبایی خود را...

نصیب زمین خواهند کرد...

 

باور کن فقط چند روز...

که بگذرد از آن حادثه سقوط...

روزها که روی هم تلنبار شوند...

دیگر کسی از آن اقاقی های که...

آخرین جیغ بنفش سرو بودند...

یاد نخواهد کرد...

آدم ها عادت کرده اند...

فقط به چشم های خود اعتماد کنند...

 

ستاره ها اما...

یک تفاوت بزرگ دارند با اقاقی ها...

که بعد از هر بار باریدن...

و هر شب می توانند تکرار شوند...

شاید فقط در چشم آدم ها...

من خودم شاهدم...

و این تکرار را...

با چشم های خودم دیدم...