واژه های از جنس آسمان

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

نبش قبر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/04 21:32 ·

آدمی تنهاست...

با دنیای از کلمات...

که هرگز به گفتار تبدیل نشده اند...

در آدمی هزاران هزار حرف...

دست نخورده مانده...

و شاید گورستانی از کلمات...

که هر کدام به تنهایی می توانست...

یک شعر ادامه دار شود...

 

آدم ها بیشترین جنایت را...

نسبت به کلمات انجام دادند...

وقتی که حرف ها و کلمات را...

در خود کشتند بی آن که...

بگذارند این فریاد های خاموش...

شکل بگیرند...

و احساسی را بروز دهند...

همان احساس دوست داشتن...

 

سنگینی وجود هر آدمی...

به خاطر حرف های است که...

در دلش مانده...

دنیایی از کلمات که سال ها بعد...

آدمی را در خود غرق خواهد کرد...

و با هر کلمه اش می توان...

یک رویایی ناتمام را...

نبش قبر نمود...

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

مترسک منتظر مانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/01 21:56 ·

باز ای به سمت آسمان...

که مترسک منتظر مانده...

برای بارش قطره قطره باران...

چترش را زمین گذاشته...

و یک لنگ پا ایستاده...

گویی که در آن زاویه ثابت...

و از سمتی که نگاه می کند...

قرار است کسی بیاید...

 

زمستان خواب مزرعه دیدم...

تابستان خواب برف...

پاییز خواب روزهای که...

قرار بود بیایند...

و حالا در بهار...

مدام خواب تو را می بینم...

نمی دانم تعبیرشان چیست...

مثل تمام کابوس های که بی تعبیر مانده اند...

 

برای همه این خواب ها...

حتما تعبیری خواهد بود...

کسی می گوید که...

زیاد به تو فکر می کنم...

اما من که به تو فکر نمی کنم...

یعنی فکرهایم کم و زیاد ندارد...

اصلا برای کسی که حضور دارد...

چه نیازی به فکر کردن هست...

بار دیگر شب و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/31 21:19 ·

باز به شب رسیدیم...

انگار همه چیز این دنیا...

در شب اتفاق افتاده...

که هر کجا باشیم...

در انتها به شب رجوع خواهیم کرد...

کمی مکث خواهیم کرد...

آنگاه اتفاق تازه ای رخ خواهد داد...

و بار دیگر شب و شب...

 

انگار دنیا ساخته شده...

تا هر چه می خواهد رقم بخورد...

در شب باشد...

شاید تاریکی شب...

بستر کوچک و مناسبی است...

تا بزرگترین اتفاق ها...

در آن رقم بخورد و اتفاق بیفتد...

و من با همه بی نصیبی به شب اعتقاد دارم...

 

امشب و شب های دیگر...

بزرگ خواهد بود...

برای آرزوهای نسبتا کوچک من...

کاش تنها نبودم...

و در گستره شب...

تا رمق داشتم می دویدم...

که آرزوهای بیشتری را...

لمس کنم...