آدم چروکیده
ماه در قاب پنجره...
پشت تکه های مرئی ابر...
از لابه لای درختان دوردست...
به یاد کسی خون می بارد...
و من درنگی می کنم...
تا تصویر کسی را در آن بجویم...
اما به خودم می رسم...
وقتی که دیگر او نیست...
از حالا به بعد...
رو به نقصان است...
چون من و تو...
با هر گام و هر روزی که می گذرد...
چیزی از ما کم خواهد شد...
این نقصان سال ها بعد خود را...
در غالب آدمی چروکیده...
در قاب آئینه به چشم خواهد آمد....
و شاید هم...
یکی از نشانه هایش...
فراموشی باشد...
آن گاه که هجوم خاطرها...
در ما طوفانی به راه خواهند انداخت...
و تنهایمان خواهند گذاشت...
آنچنان که سال ها پیش تنها مانده بودیم...
بی آن که بدانیم در ما چه اتفاق افتاده...