واژه های از جنس آسمان

مرگ تدریجی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/24 21:29 ·

مثل اقاقیا...

پیچیده به درختی خشک...

شکوفه داده...

تا مرگ درخت را...

کسی نبیند...

درست مثل رویاهایم...

که هنوز در این تن سرد...

می رویند و می لولند...

 

مرگ مرا کسی نخواهد دید...

به تدریج و کم کم...

روزی خواهی رسید که...

سال ها خواهد گذشت...

اما دیگر از آن من خبری نخواهد بود...

انگار که هیچ وقت نبوده ام...

درست مثل زمستان...

که آهسته خواهد مرد...

 

آدم های زیادی...

ایستاده خواهند مرد...

قبل از آن که واقعا بمیرند...

و کسی نخواهد فهمید که...

این آدمی که اکنون در برابرش قرار دارد...

چه وقت و کجا مرده است...

جز خودش...

که شاهد این مرگ تدریجی بوده...

پر از فاصله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/23 21:38 ·

دلم تنگ شده...

برای روزهای عاشقی...

برای روزهایی که نگران بودم...

و در تشویش یک رویای تازه...

مضطرب بودم...

برخلاف این روزها...

که آرامم...

آرامشی از جنس سوگواران...

 

روزهای یکنواخت...

آدمی را می بلعد...

و در جایی دیر هنگام...

آدمی را گیج و مبهوت...

در گوشه ای از خودش...

بالا خواهد آورد...

آنگاه که دیگر حتی خود آدمی...

توان تحمل خود را ندارد...

 

افسوس که...

پشت دیروز ها...

دیروزهای دیگر تلنبار شده...

و هرگز نمی توان برگشت...

به آن لحظه های که...

هنوز وجود دارند...

بی هیچ کم و کاستی...

فقط در از فاصله اند...

اینقدر دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/21 21:21 ·

نمی دانم چند بار به خوابت آمده ام...

چه گفته ام و...

تو چه جواب داده ای...

شاید هم نه...

هرگز به خوابت نیامدم...

چون من همیشه نبوده ام...

بر خلاف تو...

که ثانیه ای یاد مرا ترک نکردی...

*

تو اما گاه گاهی...

به خوابم می آیی...

و من فقط نگاهت می کنم...

درست مثل آن روز...

و بعد در چشمانت دور می شوم...

اینقدر دور...

که دیگر خودم را...

در چشمانت نمی بینم...

*

تو آئینه ای بودی...

که من باید خودم را...

در تو می دیدم...

اما من دلم می خواست تو را ببینم...

پس خیره شدم به چشمانت...

آنقدر نزدیک شدم به تو...

که غرق دیدن خودم شدم...

و تو را در چشمانت گم کردم...

فرصت بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/20 21:22 ·

به سرش زده بهار...

در خاکستری ترین شکل ممکن...

راکد مانده...

نه از باران خبری است...

نه از آن آبی ذلال سابق...

دل مزرعه باران می خواهد...

فصل سبز شدن است...

و مزرعه از این قافله عقب مانده...

*

راحت باش و ببار...

مترسک دیر زمانی است که...

چشم انتظار بهار بوده...

فرصت بهار کوتاه است...

در چشم به هم زدنی...

وقت رفتن خواهد شد...

پس ببار و ببار...

که فردا در راه است...

*

شب به خیالش...

رویاهایش را در باران شسته...

اما در واقعیت...

چون قاب عکسی که...

بر اثر زمان خاک بر آن نشسته باشد...

رویاها دست نخورده و...

در حال خاک خوردن هستند...

انگار که سال ها از رویش شان گذشته...

افتتاح پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/19 21:37 ·

چیزی دیگر نمانده...

تا افتتاح پنجره...

در آغاز فصلی سبز...

رو به مزرعه ای که فردایش...

هنوز رسماً شروع نشده...

و من چشم انتظارم...

برای هوایی که...

مرا با خود از لای پنجره ببرد...

*

آسمان فردا را...

چه کسی با خود برده...

که من سقف آرزوهایم را...

در آن نمی بینم...

سقف شیشه ای آبی...

مملو از رویاهای رنگارنگ...

که خاکستری شده...

و تمام رویاها را خاموش کرده...

*

ای آبی بیکران...

شاید فردا دیر باشد...

من احساس می کنم که...

سال ها سنگینی می کنند بر بالم...

پرواز فصل دارد...

اگر فصلش بگذرد و دیر شود...

دیگر بار سفر نمی توان بست...

و فقط باید قصه هایش را مرور کرد...