واژه های از جنس آسمان

فریاد مزرعه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/19 21:46 ·

در دلم تشویش بهار مانده...

فریاد مزرعه را...

در خوابم شنیدم...

و با دلهره از خواب پریدم...

مرا صدا می زند...

انگار سال هاست تنها مانده...

من خواهم آمد...

وعده دیدار نزدیک است...

 

اگر چه روزها فاصله انداخته اند...

اما با گذشتن هر روز...

نزدیک تر خواهم شد...

هر چند به بهای از دست دادن عمرم...

شاید در تقدیر من...

نوشته باشند تا تو را...

سبز کنم به تکرار...

و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...

 

دلهره ها خواهند گذشت...

با روزهای که در جای خود جا مانده اند...

آن ها به همانجا تعلق دارند...

و فردا که از راه برسد...

فراموش خواهی کرد...

که دلهره امروز برای چه بود...

هر چه از امروز بماند...

فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...

راه فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/18 21:43 ·

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

رویاهای سنگین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/16 21:37 ·

چشمانم بعد تو...

مثل بیابانی است که...

کسی در آن پای نمی گذارد...

یا مثل آسمانی که...

خاکستری شده است...

توسط ابرهای که...

قدرت باریدن ندارند...

با حجمی از رویاهای سنگین...

 

برای روزهای بارانی...

نه چتری می خواهم...

و نه خاطره ای...

باران خودش به تنهایی...

پر از رویاهای مرده است...

که از آسمان به سمت زمین...

در حال سقوط هستند...

فقط کافی است خوب بشنوی...

 

آدم های زمین...

به وسعت تمام آسمان...

رویا می سازند...

اما فقط رویاهای کمی...

به واقعیت تبدیل خواهند شد...

باقی رویاها...

با هر باران به زمین بر خواهند گشت...

تا به خاک سپرده شوند...

سنگ شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/15 21:41 ·

دلم می خواست...

از قالب سنگی خودم...

بیرون بیایم و سبک بال...

به هر سو پر بکشم...

رها تر از هر پرنده ای...

روی زمین بچرخم و بچرخم...

تا آسمان بروم و آنجا...

به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...

 

من این سنگی شدن را...

در خودم حس می کنم...

مثل یک کوه...

فقط و فقط صبر کرده ام...

تا فصل ها بیایند و بروند...

کم و کمتر شدن آدم ها را...

هر روز و هر فصل...

در اطراف خودم حس می کنم...

 

می ترسم روزی...

دیگر هیچ لبخندی را نبینم...

و صدایی را نشوم...

و با آدم ها غریبه شوم...

مثل یک تکه از صخره...

که آدم ها را حس نمی کند...

و فقط در خودش...

منجمد شده است...

تنهایی شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/13 21:51 ·

شب پشت پنجره است...

‌افکارش تاریک مانده...

چشم انتظار ماه...

با رویاهایش هم قدم می شود...

تنهایی اش هنوز سرد است...

انگار از زمستانی که گذشت...

تنها همین سرد بودن را...

با خود به ارمغان آورده...

 

شاید شب های بعد...

ماه را ببیند...

اما نگاه و دیدارش...

یک طرفه خواهد بود...

این تنهایی شب...

اگر به درازا بکشد...

دنیا خسته کننده خواهد شد...

و لحظه هایش دردناک...

 

با هر باران...

به رقص خاطره ها خواهد رفت...

سو سو ستارگان را...

پشت ابرهای غم، گم خواهد کرد...

و سراسیمه تا رویای دیگر...

خواهد دوید...

مثل کودکی که...

در ازدحام جمعیت گم شده باشد...