واژه های از جنس آسمان

رفتن دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/15 23:43 ·

چنان در این سینه...

به تنگ آمده بود که روزی...

پر کشید و رفت...

حتی بی آن که من بفهمم...

و حالا بعد از این همه مدت...

می دانم چیزی در من کم شده...

اما نمی دانم کی و چطور...

این اتفاق افتاد...

 

بله گاهی این طور می شود...

گاهی زود دیر می شود...

گاهی هم آن نمی شود که می‌خواستیم...

گاهی فراموش می شوی و...

گاهی فراموش می کنی..‌.

چه فرقی می کند چه کسی را...

گاهی خودت را...

و گاهی آدم های دور و نزدیک را...

 

هنوز هم باور نمی کنم...

رفتن دل را...

و این که این مدت من...

چگونه بی دل مانده ام...

نه این که زندگی حتما دل بخواهد...

اما بی دل ماندن هم...

گذر زندگی را سریع تر می کند...

و زمانی خواهی فهمید که خیلی دیر شده...

نقطه پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/14 18:26 ·

خسته چون کوه...

پس از سال ها صبر...

در بلندترین نقطه خودم...

ایستاده ام...

شاید این جا...

همان نقطه آخر باشد...

بی هیچ سرخطی...

و پایان تمام سه نقطه های ادامه دار...

 

گویی دیگر قرار نیست...

رویایی را از سر بگذرانم...

شاید هم به اندازه کافی...

در خودم مکث کرده ام...

و حالا...

وقت آن است که...

با واقعیت ها بسازم...

بی هیچ رویای اضافه ای...

 

نمی دانم پایان این...

خط های مقطع...

و فاصله ها کجاست...

اما از یک جایی به بعد...

مثل تمام جاده ها...

این کلمات به ته خواهند کشید...

و بعد از آن...

سفیدی یا سیاهی مطلق خواهد بود...

مچاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/12 19:36 ·

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...

وقتی عاشقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/23 21:47 ·

ترجیح می دهم عاشق بمانم...

تا در کنار کسی باشم که...

بودنش برایم عادی شود...

زندگی با یک احساس زنده...

بهتر از مرگ تدریجی است...

نمی خواهم هر بار که...

از میان رویاهایم خارج می شوم...

با آدم های اطرافم غریبه باشم...

 

دوست داشتم اگر قرار است...

در چشمان کسی خیره می شوم...

در چشمانش غرق شوم...

نه این که هر بار...

در خودم غرق شوم...

و به دنبال رویاهای گذشته ام...

به هر راه و بی راهه ای بروم...

و در انتها بی حوصله به خودم بیایم...

 

وقتی عاشقی...

کسی را از یاد نخواهی برد...

و جز گمشده ات...

هیچ دغدغه ای نداری...

اما خدا نکند که...

احساست بمیرد...

دیگر چاره ای نداری جز این...

به عادت هایت عادت کنی...

رنگ ما آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/20 21:53 ·

به آفتاب...

مجال حضور نمی دهد...

این‌قدر ابری و نمناک است که...

بعید نیست از...

حجم اندوه آدم ها...

تا عمق جانش نفوذ کرده باشد...

و این تکرار هزاران سال...

از این فصل در دفتر روزگار است...

 

آن زمان که...

آدمی را از خاک زمین می سرشتند...

مخالفت زمین بی دلیل نبود...

می دانست که این حجم از اندوه...

زمین را در هم خواهد فشرد...

نه فقط زمین...

که آسمان و هر چه در آن هست را...

خاکستری خواهد کرد...

 

رنگ ما آدم ها...

هیچ وقتی سفید یا سیاه مطلق نبوده...

ما آدم ها اغلب...

رنگ خاکستری داریم...

چه وقتی زنده ایم و لبخند می زنیم...

و چه زمانی که برای هم مرده ایم...

آری آدم ها...

خاکستری ترین رنگ عالم اند...