واژه های از جنس آسمان

پرستو ها و پرواز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/08 22:40 ·

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

 

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

 

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...

آدم های لجباز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/05 23:51 ·

نمی توان تنها...

در گستره یک آسمان...

به پرواز فکر کرد...

خصوصا وقتی بال های پروازت را...

قیچی کرده اند با...

فعل نبودن و رفتن...

انگار کسی که زورش بیشتر بود...

چیزی را که دوست داشتی از تو گرفته...

 

پرواز تنها در آسمان...

جز خیالی زودگذر نیست...

تمام آسمان را هم که...

طی کرده باشی...

باز یک گمشده هستی...

در این آشناترین سرزمینی که...

تمام عمر فکر می کردی...

آن را کامل شناختی...

 

هر آدمی، کودکی است لجباز...

که مشت هایش را گره کرده...

و در دست هایش...

نام های آشنا را سفت گرفته...

که نمی خواهد کسی آن را ببیند...

همان های را که جایی در این حوالی...

گم کرده و دستانش را خالی کرده اند...

اما باورش برای آدم های لجباز سخت است...

حق دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/02 16:13 ·

با یک پنجره بسته...

به استقبال آسمان خواهم رفت...

بی هیچ کلامی...

و فقط با نگاه مقطع و گاهی بریده...

این عالم آبی و و سرشار از سکوت...

هر نگاهی را...

در خود غرق خواهد کرد...

انگار که در عمقش حسی مسخ شده باشد...

 

بسیار دور...

بسیار نزدیک...

بی انتها و بی آغاز...

بسیار شبیه حال آدم هاست...

کسی از لحظه ای آن طرف ترش...

با خبر نیست...

که به کجا خواهد کشید راهش را...

و پر از رویاهای باطله است...

 

من این پنجره را...

خواهم گشود رو به آسمان...

و راحت به پرواز در خواهم آورد...

این کلمات مانده در سیاهی را...

که پرواز حق دل است...

حتی اگر شکسته بال باشد...

نمی خواهم در من بماند...

و به آسمان فکر کند...

این روزهای تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/17 15:38 ·

چرا کسی به...

روزهای تکراری چیزی نمی گوید...

مگر همین روزها...

بارها نیامدند و نرفته اند...

چه چیزی تغییر کرد...

جز چهره آئینه ها...

که هر بار تکیده تر...

پیرتر و تنهاتر شده اند...

 

ما در این روزهای تکراری...

چه می خواهیم...

به کجا خواهیم رسید...

وقتی روز تازه ای...

بعد از آن اولین باری که...

این روزها را حس کرده ایم...

هنوز نیامده...

و هرگز هم نخواهد آمد...

 

از همه این روزهای تکراری...

فقط یک روز را به خاطر دارم...

و جز آن روز...

که دیگر هرگز تکرار نشد...

باقی روزها...

ساده و تکراری گذشت...

انگار تاریخ در جای خودش مانده...

و ما آدم ها می رویم...

رها کنیم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/16 16:47 ·

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...