واژه های از جنس آسمان

نورهای دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/22 00:41 ·

کهکشان ها چنان از هم دور هستند...

که حتی وجود فاصله ها...

در آن از یاد خواهد رفت...

و در زمانی دیگر به یاد خواهد آمد...

آن هم در حد یک تصویر کلی...

که تمام جهان در آن...

به اندازه یک ذره هم...

به چشم نخواهد آمد...

 

آدم ها چه کوته عمر می کنند...

انگار پلک زدنی است ناقص...

از میلیارد ها سال...

که در ابتدای همان پلک زدن...

از یاد رفته اند...

انگار قرار نیست جهان کسی را...

به این زودی ها به یاد بیاورد...

مگر عشق را که همیشه ماندگار است...

 

چه سخت است...

از میان میلیارد ها سال...

در انبوه عظمت جهان...

گردی سوار بر خیالش...

به دنبال کسی باشد که...

در مقایسه با عظمت جهان دیگر وجود ندارد...

اصلا چگونه می توان خود تاریک را...

در میان انبوه نورهای دور پیدا کرد...

به وسعت کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/19 22:58 ·

بعد از این همه...

هنوز حس زیبایی دارم به تو...

توأمان با دلتنگی شیرین...

و اندوهی که کم نشده...

اما اندک اندک مرا...

در خود خواهد بلعید...

من این همه را به نام تو...

هر بار نفس می کشم...

 

به تو فکر می کنم...

هنوز و همیشه...

که بی تو چیزی سخت...

گلویم را خواهد فشرد...

نه به قصد کشتن...

که به قصد ذره ذره آب کردن...

به تو فکر می کنم...

به وسعت کلماتی که به زبان نمی آیند...

 

در من کلماتی است...

که هنوز پنهان مانده اند...

گویی جز تو...

کسی نباید آنها را بشنود...

و من با تمام خصلت هایم...

با تمام عادت ها و لغزش ها...

هنوز تو را دوست دارم...

و جز تو به کسی فکر نخواهم کرد...

بی صدای بی صدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/17 23:47 ·

دیگر از هیچ کجا...

هیچ صدایی نمی آید...

سکوت مطلق است جهان...

با کنش ها و تقلا های بیهوده...

کلمات مرده اند بی صدای بی صدا...

هستند و می آیند...

اما در سکوت محض...

گویی هیچ زمانی صدا نداشته اند...

 

من چه بیهوده...

منتظر اعجاز کلمات بودم...

و کلمات چه راحت گُنگ شدند...

در این سکوت...

فریادی نهفته بود...

به گستردگی جهان...

اما حالا تمام عالم پر شده از...

کلماتی که تاثیرشان از دست رفته...

 

هنوز هم...

به کلمات ایمان دارم...

که اگر نداشتم دیگر هرگز...

نمی نوشتم...

می دانم روزی بار دیگر...

تاثیر صدایشان...

گوش عالم را پر خواهد کرد...

و بار دیگر جهان را خواهند گرفت...

آدم های کم رنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/15 01:04 ·

آدم های نیمه پاک شده...

در رویاهای ما...

به دنبال کیستند...

چرا هنوز مانده اند...

چه کسی آن ها را...

اینطور کم رنگ کرده ...

مگر قرار نبود تا همیشه بمانند...

پس چرا محو می شوند...

 

کم رنگی و سیاه و سپیدی...

مختص عکس های قدیمی نیست...

آدم ها هم کم رنگ می شوند...

با این که هنوز هستند...

اما در گذر زمان...

محو و محوتر خواهند شد...

انگار آدم ها که می روند...

به تدریج یاد خود را هم می برند...

 

از آدم های کم رنگ...

فقط دست هایشان خواهد ماند...

پس از صدا...

تصویر شان هم با گذر زمان...

محو خواهد شد...

اما دست هایشان خواهد ماند...

دست های که هیچ وقت...

لمسشان نکرده ایم...

روز مبادا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/13 01:10 ·

هر بار بعد از روز او...

آسمان چنان دلگیر شد...

و گریست...

زمین چنان سرد شد...

و تیرگی چنان دنیا را گرفت...

که آدم ها پژمردند...

در پارادوکس...

 آمدن و نبودن او...

 

آسمان به فراخنای خود...

رو به آدم ها باز است...

اما حس پرواز...

زمان زیادی است که...

در آدم ها مرده...

صدای شیون بازماندگان سکوت...

در مراسم ترحیم زندگی...

گواه این ادعاست...

 

برای هضم این حجم سنگین...

از کلمات در ابهام...

به باغ خواهم رفت...

با لبخندی سر سری...

و مشغول خواهم شد...

با خیالی که آماده پرواز است...

اما به کجا، بمان...

تو برای من بمان تا روز مبادا...