واژه های از جنس آسمان

به پراکندگی رویاها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/06 23:48 ·

باران می بارد...

به پراکندگی رویاها...

من و مزرعه در این اضطرابیم که...

اگر بعد باران دیگر کمر راست نکنیم...

ورس حاصل شود از این سنگینی...

دیگر رمقی نخواهد ماند...

تا بار دیگر در مسیر زندگی...

عاشقی کنیم...

 

باران زیباست...

با طراوت چون مزرعه در وقت باروری...

اما جمع این زیبایی ها...

پر از اضطراب خواهد بود...

برای آنکه عاشقانه...

منتظر این روزها مانده بود...

تا حاصل این عاشقی را...

خودش با دست های خود لمس کند...

 

من و مزرعه...

هنوز امیدواریم...

به روزهای آینده و نگاه او...

که همه چیز از آنجا نشأت گرفت...

می دانم این خوابی است...

که در پی اش بیداری خواهد بود...

و همه چیز خواهد گذشت...

مثل تمام روزهای که گذشت...

دام پریشانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/04 00:43 ·

با درختان با هم گره خوردیم...

صدای زنجره ها...

بی وقفه در میان کلمات جولان می‌دهد...

و رودی که همچنان...

زمین را می سابید و می گذشت...

چه واژه مزخرفی...

اما چاره چیست...

وقتی حقیقت همین است...

 

در میان خارها...

تمشکی را چیدم...

مزه اش...

چقدر شبیه چشمان تو بود...

جولان سختی بود...

میان من و خارها...

با آفتاب و گذر زمان...

و بادی که نیامد که نیامد...

تا اثر سوختن را کم کند...

 

در دام پریشانی ام...

گاهی صدای نفسی می آمد...

و گاه هم خیالم را...

از قعر رود با خود بیرون می کشید...

و چه پارادوکس زیبایی را...

ایجاد می کرد با هم...

جمع سکوت و صدای طبیعت...

 گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...

منظومه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/30 01:28 ·

برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

 

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

 

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

یک حس کوچک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/26 23:52 ·

از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

 

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

 

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

ماه کامل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/23 23:56 ·

چشمانم را می بندم...

با ادامه یک آهنگ...

در رویاهایم غرق می شوم...

صدای آهنگ را گم می کنم...

به دنبال رویایم می روم...

رویای تازه ای نیست...

اغلب تکرار می شود تا یک جایی...

اما بعد از آن را بلد نیستم...

 

کلمات می آیند و می روند...

در من یک خیابان دوطرفه است...

هر شعر تازه با خود کلماتی را می آورد که...

هرگز جایی نشنیده ام...

و بار دیگر می رود و می رود ...

مثل همه آن رفتن ها...

که برگشتی نداشته اند...

مگر در رویاهایم...

 

دیشب و امشب چه فرقی می کند...

ماه کامل باشد و نزدیک...

یا که دور باشد و کوچک...

آن که کاهش می یابد...

و در محاق واقعی می رود...

من هستم که هرشب...

به تماشای ماه می نشینم...

و آن که هر بار می رود ماه است...