واژه های از جنس آسمان

فرصت آزادی

a1irez1 · 23:43 1401/08/03

 

ترس یک واژه است...
گاهی بزرگ و گاهی کوچک...
تا وقتی پرنده هست و آسمان...
ترس واژه بزرگی است...
که ممکن است آدمی را...
در هوای خودش بی دلیل بلرزاند...
اما همین که پرنده رفت...
واژه ترس در گستردگی آسمان کوچک خواهد شد...

گاهی فقط یک اسم...
مانند یک آهنگ دلنشین است که...
برای پایداری یک حال خوب...
مدام تکرار می شود...
شاید آدمی حتی برای یک بار...
آن اسم را به زبان نیاورده باشد...
اما هنوز دلتنگ باشد برای شنیدنش...
تا شاید بتواند آن را با گوش هایش لمس کند...

وقتی یک اسم...
اینطور روح آدم را...
در بند خود آزاد می کند...
خودش تا کجا خواهد برد آدمی را...
می ترسم از این که...
در کنار این همه واژه و اسم...
فرصت آزادی را...
در کنار اسمت از دست بدهم...

چه آشناست

a1irez1 · 23:58 1401/06/23

توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...

و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...

فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...

ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...

برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...

در مسیر زمان

a1irez1 · 22:58 1401/06/20

در میان جولان کلمات...
دلم سکوت می خواهد...
هم زمان با تراوش این کلمات...
چشمانم می بارد یا باران...
من نمی دانم اما...
به هر حال هوا ابری است اینجا...
چه با رویا ها و چه با ابرها...
پاییز قرار است بیاید...

به دیدار دریا رفتم...
پرتلاطم و مواج بود...
و ابری و بارانی تر از من...
برای زندگی می نواخت هنوز...
از آن شب که به دیدارش رفتم...
بسیار ناآرام تر می نمود...
می دانم که زمان هرگز از دردش نخواهد کاست...
اما در مسیر زمان حرکت می کرد...

برای پرواز هر کلمه...
به سمت آسمان...
دلی شکسته باید داشت...
پارادوکس فصل ها...
با آسمان ابری و دلتنگی...
وقتی رنگ پاییز به خود می گیرد...
هر کلمه ای را می توان...
در آسمانش به پرواز در آورد...

اندوه من

a1irez1 · 23:58 1401/05/25

با هر باران خواهد آمد...
و هرگز ترکم نخواهد کرد...
فقط مثل قطره های باران...
در روزهای بارانی...
بیشتر تکرار خواهد شد...
انگار از جنس بوی باران باشد...
که با باران منتشر می شود...
در سرتاسر زمین باران دیده...

اندوه من...
هم رنگ ابرهاست...
بیشتر از بارش...
به فکر گسترش است...
آسمان ابری همیشه زیبا نیست...
گاهی دلگیر است...
و گاهی هم غم انگیز...
از حال و هوایش اما نمی توان گذشت...

لمس قطره های باران...
بی شک زیباست...
برای کسانی که...
زبان باران را می شناسند...
و هر قطره باران حرفی است...
که آنها به راحتی می خوانندش...
و با هر نت آن...
شعری تازه را می سرایند...