به زبان باران

a1irez1 a1irez1 19 مهر 1400 · a1irez1 ·

هیچ کس...

از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...

مگر این که بخشی از خودش را...

در آنجا جا بگذارد...

آری جهان پر است از...

آدم های ناقصی که...

در جای جای این دنیا...

آشنایی جا مانده دارند...

 

هر روز صبح...

آدمی از یک گوشه این دنیا...

بیدار می شود...

به دیدار خودش می آید...

صبحانه را با خودش میل می کند...

و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...

و باز بر می گردد...

این گونه است که آدمی...

همیشه با خودش در رفت و آمد است...

 

آدمی همین آسمان است...

که مثل ابرها تکه تکه شده...

گاهی همه با هم...

به زبان باران می تراود...

و گاهی هر تکه اش در جایی...

به باران فکر می کنند...

آدمی گاهی به وسعت آسمان...

دلتنگ است...

دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...

مثل ادامه پاییز

a1irez1 a1irez1 17 مهر 1400 · a1irez1 ·

به جاده ها پناه بردم...

در سراشیبی شب ها و روز ها...

در خلوت جاده ها...

و در ازدحام آدم ها...

کسی را جز تو ندیدم...

انگار از تمام جاده ها...

حداقل یک بار گذشته بودی...

 

جای پایت را...

کاش از قلب من پاک می کردی...

تا یک بار برای همیشه...

خواب فراموشی ات را ببینم...

و بعد از آن...

دیگر چیزی را به یاد نیاورم...

مثل ادامه پاییز...

که انگار به خواب ابدیت می رود...

 

باران بود و جاده...

تو بودی و جاده...

خاطرات را نمی توان...

در هیچ کجای جاده رها کرد...

یا حتی در باران شست...

انگار در قلب من...

نفس های تو...

قرن هاست که حک شده...

رنگ آزادی

a1irez1 a1irez1 12 مهر 1400 · a1irez1 ·

همچون پرنده ای...

در آسمان پاییزی آزادم...

اگرچه...

رنگ آزادی ام خاکستری است...

اما بهتر از سیاهی مطلق است...

آنجا که چشم نمی بیند و...

دل می پژمرد...

 

گاهی از پرواز خسته می شوم...

گاهی رویاهایم را...

تنها می گذارم...

اما از خودم که نمی توانم بگذرم...

گاهی با خودم رو به رو می شوم...

و از تو می پرسم...

می دانم جوابی ندارم...

اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...

 

مثل آسمان...

در من هزاران رویا...

می جوشد و می لولد...

اما من دیگر...

قصد رویا بافتن ندارم...

که هر چه بافتم به تنم زار زد...

و به من نیامد...

و عشق پایان

a1irez1 a1irez1 11 مهر 1400 · a1irez1 ·

شاید عشق...

چیز قشنگی نیست...

که همه از آن فرار می کنند...

شاید عشق یعنی پایان...

و ما آدم ها...

پایان را دوست نداریم...

چون بعد از آن...

باید راه تازه ای را از سر گرفت...

 

رسیدن زیباست...

اما رسیدن همان پایان است...

همان که برای آدم ها...

خیلی خوشایند نیست...

هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...

و این تغییر برای آدم های که...

به همان مسیر قبل عادت کرده اند...

سخت است و غیر قابل باور...

 

شاید بهتر است...

در این مورد با مردم هم رنگ بود...

وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...

و عشق پایان...

چرا در همین حال نمانیم...

شاید حق با همه است...

و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...

اینجای که من هستم...

زیباست...

حتی بیشتر از پایان...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 10 مهر 1400 · a1irez1 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...