آتشگاه عشق

a1irez1 a1irez1 8 مهر 1400 · a1irez1 ·

خاموش باش...

و به خیالت...

خاموش کن این آتش درون را...

اما چیزی که اتفاق می افتد...

در واقعیت عمری است که می سوزد...

خاموشی یعنی خاکستر شدن...

 

بله خاموشی پایان است...

مگر قرار است از...

هر خاکستری ققنوسی سر برآورد...

اصلا مگر چند ققنوس در دنیا وجود دارد...

هیچ...

قرار نیست که هر روز ققنوسی...

از هر خاکستری پدیدار شود...

هزاران سال طول خواهد کشید این اتفاق...

 

هر اتفاقی...

هر خاطره ای که بود...

خواهد سوخت...

و در آتشگاه عشق...

هزاران سال تکرار خواهد شد...

آنگاه شاید یک عشق ققنوس شود...

پس به جای خاموشی...

همچنان بسوز تا زنده بمانی...

فصل کلاغ ها

a1irez1 a1irez1 7 مهر 1400 · a1irez1 ·

پاییز، فصل کلاغ هاست...

و تنهایی مترسک...

هیچ پرنده ای...

بیشتر از کلاغ ها...

در فصل پاییز آواز نخوانده...

و هیچ کسی...

بیشتر از مترسک...

تنهایی را در پاییز حس نکرده...

 

درختان بی برگ...

دلخوش به کلاغ ها هستند...

تا حجم خالی میان شاخ و برگ ها را...

با نشستن کلاغ ها پر کنند...

و به دروغ...

در آیینه خود را...

با حجمی موقت از سیاهی...

آرایش کنند...

 

مترسک را...

بعد هر دیدار با کلاغ ها...

نمی توان دلخوش دید...

شاید چون کلاغ ها خوش خبر نیستند...

اما کلاغ ها...

بیشتر از هر کسی...

در فصل پاییز به مترسک سر می زنند...

حتما مترسک هم...

زود به زود دلتنگ کلاغ ها می شود...

قصه ابرها

a1irez1 a1irez1 6 مهر 1400 · a1irez1 ·

آغاز قصه ابرهاست...

خوب گوش بسپار...

در پایان این قصه...

قرار نیست حتی کلاغ قصه ها...

به خانه اش برسد...

ما که جای خود داریم...

 

شاید پرنده نباشیم...

اما در پایان همه رویاها...

ما خسته و پر شکسته...

به شب سیاه رسیدیم...

هیچ کس رویاهای ما را...

در آغوش نگرفت...

جز شب...

که پر از سکوت آدم هاست...

 

این حوالی هوا ابری است...

پاییز نیامده غمگین است...

چون چلچله ها...

بدون خداحافظی رفته اند...

و برگ ها...

از غم ابرهای خاکستری...

رنگ پریده تر از همیشه...

در دستان باد می رقصند...

مثل دلتنگی

a1irez1 a1irez1 5 مهر 1400 · a1irez1 ·

نوازش باد بود...

و رقص علف های دشت...

چه حس زیبایی است...

وزش نسیم در ریه های زندگی...

مدام در ذره ذره وجودم...

حس آشنایی را...

عمیقاً نفس می کشم...

 

چند تکه ابر...

آسمان را مدام...

به چشم ها نزدیک می کنند...

می دانم در این مواقع...

تو به آسمان خیره شده ای...

تمام این حس ها...

از طرف تو می آید...

با هر نفسی که تازه می کنی...

 

آبی تر از آبی...

تازه تر از بهار...

ملایم تر از نسیم...

یاد توست که در این حوالی...

وزیدن گرفته و...

حس و بوی تو را...

با خود به هر سو می کشد...

مثل دلتنگی...

از جنس ماه

a1irez1 a1irez1 4 مهر 1400 · a1irez1 ·

از کدام آسمان می آیی...

که مهربانی را...

این گونه رام خود کرده ای...

لبخندت را از کدام...

ستاره به ارث برده ای...

که قند در دل آب می کند...

چشمانت را باید...

لا جرعه سر کشید...

تا چشم ها را نسوزاند...

 

تو از جنس خاک نیستی...

تو از جنس نوری...

از جنس ماه...

که آسمان را...

مجنون خود کرده...

تو که نباشی...

آسمان هم تاریک است...

مثل یک کابوس دنباله دار...

 

تو را خواب می بینم...

تو بهترین رویایی...

که از سرزمین عشق...

بر روی زمین کوچ کرده...

تا دلی از اعماق تاریکی...

جوانه بزند و...

شعر چشمانت را بسراید...