پاییز، پاییز

a1irez1 a1irez1 2 مهر 1400 · a1irez1 ·

پاییز، پاییز...

با رنگ جدید درختان...

در امتداد باد...

با رقص برگ ها...

آمد و ساکن شد بر روی زمین...

نه به یک باره...

و نه به تدریج...

انگار پاییز همیشه اینجا بود...

 

این فصل شبیه عمر آدم هاست...

در اوج جوانی زیبا می شود...

و در فاصله ای اندک پیر...

انگار پاییز قلب فصل هاست...

که رنگ می گیرد و...

رنگ می بازد در هجوم خاطرات...

بی شک پاییز احساس زیبای دارد...

 

آغاز فصل کوچ است...

آغاز دوست داشتن...

من چه خوشبختم که...

تو را دارم...

پاییز هم رنگ سرماست...

و آدمی که تنهاست رنگ خواهد باخت...

من اما دلگرم به تو هستم...

مرا صدا بزن

a1irez1 a1irez1 31 شهریور 1400 · a1irez1 ·

مرا صدا بزن...

بار دیگر و بیشتر...

صدایت را دوست دارم...

وقتی نامم را صدا می زنی...

هیچ وقت و هیچ کجا...

اینقدر دوست نداشتم کسی مرا...

صدا بزند...

حالا نامم را بیشتر از هر وقتی دوست دارم...

چون ترکیبی از صدای توست...

 

این که تو...

اسمم را بلدی...

و در میان این همه صدا...

در جواب صدای تو می گویم جانم...

یعنی که...

این صدای توست جانم را...

به وجد می آورد...

و روحم را می نوازد...

 

چه زیباست صدایت...

سمفونی از سازهای روح نواز...

که چون نسیمی خنک...

از هر طرف که وزیدن بگیرد...

آدمی را تازه می کند...

صدایت را دوست دارم...

چون به روشنایی ماه است...

از آسمان آبی

a1irez1 a1irez1 30 شهریور 1400 · a1irez1 ·

برایت از پرواز گفتم...

از آسمانی آبی...

که در تمام این جهان...

آبی خواهد ماند...

برایت از عشق گفتم...

که چگونه دوستمان خواهد داشت...

و تا همیشه پای ما خواهد ایستاد...

 

از چه چیز نگرانی...

چشم های ما...

تمام حرف ها را قبلا...

با هم در میان گذاشته اند...

ما فقط باید...

مواظب باشیم تا...

دست های هم را رها نکنیم...

تا در میان فاصله ها گم نشویم...

 

من به اندازه...

همه روزهای که هنوز نیامده...

شعر کنار گذاشته ام...

تا در کنار هم...

فرصت حرف زدن داشته باشیم...

من به تو قول داده ام...

و سر قولم خواهم ماند...

حتی اگر تو از شعر هایم...

خسته شوی...

انگار آشنایی آمد

a1irez1 a1irez1 29 شهریور 1400 · a1irez1 ·

حالا که هستی...

دوستت دارم...

مثل نوید آغاز فصلی دیگر...

مثل رویایی که...

قرار است شکل بگیرد...

مثل لحظه ای که تو را به یاد می آورم...

و لبخندی عمیق را...

در دلم حس می کنم...

 

چگونه می توان تو را...

دوست نداشت...

تویی که...

تمام معادلات را بر هم می زنی...

تویی که جواب تمام سوال هایم هستی...

تویی که همه جا هستی...

در هر لحظه و مکانی...

تا مرا به یاد خوشبختی بیاندازی...

 

یادم هست که...

قبل از تو...

نه من، من بودم و نه تو...

اما حالا هم تو هستی و هم من...

انگار با آمدنت...

این من هم به خودش آمده...

انگار آشنایی آمد و...

غریبه ای با خودش آشنا شد...

چشم های نگران

a1irez1 a1irez1 28 شهریور 1400 · a1irez1 ·

شاید در مورد عشق اشتباه می کردم...

حتما همینطور هست...

این را چشم هایت به من گفت...

آن زمان که خواستم...

شباهتی را در چشم هایت جستجو کنم...

اما آدم ها با هم فرق دارند...

حتی جنس عشقشان با هم فرق دارد...

 

و ما آدم ها...

چه دیر هم را می شناسیم...

آن همه تجربه اعتماد به آدم های اشتباهی...

بعد از این همه تلف شدن عمر...

به چه کار می آید وقتی...

قرار است همه را فراموش کنیم...

جز یک نفر که...

دیر آمده اما به روشنی ماه آمد...

 

کاش زودتر از آن که...

تاریکی را بکشیم بر رویاهامان...

به آئینه ها نگاه کنیم...

آنجا که پشت سر ما...

چشم های روشنی...

تمام مدت که...

در بی راهه ها پرسه می زدیم...

نگران ما بود...