واژه های از جنس آسمان

بی صدای بی صدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/17 23:47 ·

دیگر از هیچ کجا...

هیچ صدایی نمی آید...

سکوت مطلق است جهان...

با کنش ها و تقلا های بیهوده...

کلمات مرده اند بی صدای بی صدا...

هستند و می آیند...

اما در سکوت محض...

گویی هیچ زمانی صدا نداشته اند...

 

من چه بیهوده...

منتظر اعجاز کلمات بودم...

و کلمات چه راحت گُنگ شدند...

در این سکوت...

فریادی نهفته بود...

به گستردگی جهان...

اما حالا تمام عالم پر شده از...

کلماتی که تاثیرشان از دست رفته...

 

هنوز هم...

به کلمات ایمان دارم...

که اگر نداشتم دیگر هرگز...

نمی نوشتم...

می دانم روزی بار دیگر...

تاثیر صدایشان...

گوش عالم را پر خواهد کرد...

و بار دیگر جهان را خواهند گرفت...

آدم های کم رنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/15 01:04 ·

آدم های نیمه پاک شده...

در رویاهای ما...

به دنبال کیستند...

چرا هنوز مانده اند...

چه کسی آن ها را...

اینطور کم رنگ کرده ...

مگر قرار نبود تا همیشه بمانند...

پس چرا محو می شوند...

 

کم رنگی و سیاه و سپیدی...

مختص عکس های قدیمی نیست...

آدم ها هم کم رنگ می شوند...

با این که هنوز هستند...

اما در گذر زمان...

محو و محوتر خواهند شد...

انگار آدم ها که می روند...

به تدریج یاد خود را هم می برند...

 

از آدم های کم رنگ...

فقط دست هایشان خواهد ماند...

پس از صدا...

تصویر شان هم با گذر زمان...

محو خواهد شد...

اما دست هایشان خواهد ماند...

دست های که هیچ وقت...

لمسشان نکرده ایم...

روز مبادا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/13 01:10 ·

هر بار بعد از روز او...

آسمان چنان دلگیر شد...

و گریست...

زمین چنان سرد شد...

و تیرگی چنان دنیا را گرفت...

که آدم ها پژمردند...

در پارادوکس...

 آمدن و نبودن او...

 

آسمان به فراخنای خود...

رو به آدم ها باز است...

اما حس پرواز...

زمان زیادی است که...

در آدم ها مرده...

صدای شیون بازماندگان سکوت...

در مراسم ترحیم زندگی...

گواه این ادعاست...

 

برای هضم این حجم سنگین...

از کلمات در ابهام...

به باغ خواهم رفت...

با لبخندی سر سری...

و مشغول خواهم شد...

با خیالی که آماده پرواز است...

اما به کجا، بمان...

تو برای من بمان تا روز مبادا...

پرستو ها و پرواز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/08 22:40 ·

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

 

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

 

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...

آدم های لجباز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/05 23:51 ·

نمی توان تنها...

در گستره یک آسمان...

به پرواز فکر کرد...

خصوصا وقتی بال های پروازت را...

قیچی کرده اند با...

فعل نبودن و رفتن...

انگار کسی که زورش بیشتر بود...

چیزی را که دوست داشتی از تو گرفته...

 

پرواز تنها در آسمان...

جز خیالی زودگذر نیست...

تمام آسمان را هم که...

طی کرده باشی...

باز یک گمشده هستی...

در این آشناترین سرزمینی که...

تمام عمر فکر می کردی...

آن را کامل شناختی...

 

هر آدمی، کودکی است لجباز...

که مشت هایش را گره کرده...

و در دست هایش...

نام های آشنا را سفت گرفته...

که نمی خواهد کسی آن را ببیند...

همان های را که جایی در این حوالی...

گم کرده و دستانش را خالی کرده اند...

اما باورش برای آدم های لجباز سخت است...