واژه های از جنس آسمان

کابوس سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/23 22:05 ·

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

رویاهای مرده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/22 22:21 ·

دسته کلاغ های که...

پاییز را احاطه کرده اند...

می آیند تا رویاهای مرده را...

با خود به دل شب ببرند...

به دور از چراغ های روشن شهر...

تا در تاریکی مطلق...

زجه بزنند و برای همیشه...

خاموش شوند...

 

و زمین پر است از...

رویاهای که رها شده اند...

کلاغ ها دسته به دسته می آیند...

تا پاییز را پاک کنند...

برای زمستانی سرد و سپید...

و بعد از آن...

تنها چیزی که می گذرد...

گذر فصل هاست...

 

آدم ها رویاهایشان را...

فراموش نمی کنند...

اما نگه هم نمی دارند...

تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...

چای فقط با خاطره ها می چسبد...

آن هم وقتی تنهایی...

وگرنه آدم های حاضر در خاطره...

که احتیاج به چای ندارد...

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...

یک پایان ادامه دار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/20 22:50 ·

دیگر به رسیدن نمی اندیشم...

که رسیدن آغاز یک پایان است...

یک پایان ادامه دار که...

تمامی ندارد...

چرا خود رسیدن ماندگار نیست...

اما خط پایان همچنان...

تا بی نهایت ادامه دارد...

 

به وسعت آسمان فکر می کنم...

که چگونه در هر کنج دنیا...

خاتمه می یابد...

و همانجا ماندگار می شود...

اما دنیای آدم ها...

بر عکس بی انتهاست...

و هیچ نقطه ثابتی را نمی توان...

در آن پیدا کرد...

 

من در این گوشه از زمین...

در همین محله کوچک...

و در همین خانه چند متری...

گاهی خودم را گم می کنم...

آدم ها چطور وقتی...

در دنیای همدیگر راه پیدا می کنند...

به این آسانی از آن خارج می شوند...

بی آن که رد پای خود را با خود ببرند...

حادثه سکوت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/19 22:20 ·

سکوت...

این زجر آدم ها را...

آیا کسی پاسخ نخواهد داد...

چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...

به یک باره چند نفر را...

سر راه هم قرار می دهد...

تا شاهد رنج هم باشند...

 

من هر بار که...

درد را در آدم ها می بینم...

دلم به عمق درد آن ها...

از خودم می گیرد...

کاش می شد کاری کرد...

اما از من تنها...

چه کاری بر می آید برای آدم ها...

خصوصا وقتی که...

درد آن ها من هستم...

 

کاش حال آدم ها...

یک هوای ابری خاکستری بود...

که بعد از چند روز...

به یک باره صاف و آبی می شد...

اما اینطور نیست...

و حافظه آدم ها کوتاه نیست...

اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...

آن را فراموش نمی کنند...