واژه های از جنس آسمان

به یاد بیاور حرفم را

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/18 22:12 ·

از کدام قبیله ای تو...

ما با هم چه پدر کشتگی داشتیم...

که انتقام تو شده...

خون به دل کردن من...

من چرا نمی گذرم از تو...

وقتی تو فراموش کردی مرا...

نه امروز و دیروز...

که از همان ابتدا...

 

چرا من هنوز تو را حس می کنم...

در حالی که می دانم تو...

هیچ وقت دلت را به من ندادی...

یادت هست که...

در آن خیابان سنگ دل...

در آن روز سرد خواستن...

نیامده بودی که بمانی...

بلکه آمده بودی که بروی...

 

دل که ندادی هیچ...

دلم را با خودت بردی کجا...

به یاد بیاور حرفم را...

که گفتم دلت را می خواهم...

مگر آدم بی دل...

چقدر می تواند دوام بیاورد...

نترسیدی اگر سنگدل شوم...

دنیا را به آهی بسوزانم...

مه شده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/17 22:15 ·

به چشم های مه زده...

چگونه بفهمانیم که...

در امتداد این جاده...

کسی به انتظارش نیست...

چگونه حقیقت را کتمان کنم...

آن هم برای چشم های که خود دیده...

و حالا در انتظار گمشده اش...

جاده ها را می کاود..‌.

 

پشت این جاده مه گرفته...

راه بسیار است...

اما آن راهی که باید...

دیگر وجود ندارد...

انگار که به یک باره...

ناپدید شده باشد...

همانطور که به یک باره...

خود را در آن حس کردم...

 

شاید هم من...

مه شده ام...

در میان دنیای خاکستری افکار...

و با ذره ذره خاطره ها...

در انبوهی از خودم گم شده ام...

و به یاد نمی آورم...

آخرین تصویری را که...

در آئینه دیده بودم...

خط چشم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/16 22:07 ·

چیست دنیا...

یادی و آهی...

می سوزاند بی آتش....

به یک باره استخوان آدمی را...

با دنیایی از خاطره...

آدمی چیست که این‌گونه...

می سوزد و می سوزد...

خون دل می شود...

 

در درونم سیاوشی است که...

از بد حادثه...

در گستره آتش خود گرفتار شده...

و راهش را به سمت بیرون نمی یابد...

اگر این گونه بماند...

تا همیشه در خود گم خواهد شد...

مثل شعله ای که...

سمت بالا پر کشید و...

دیگر دیده نشد...

 

شعله ای از چشمانش...

به جانم مانده...

هر بار که گُر بگیرد...

مرا به اندازه یک پرتره سیاه قلم...

در ازدحام رفت آمد مردمکان...

از خط چشمان عمیقش...

که به یادم مانده...

می سوزاند و سیاه می کند...

مثل آفتاب دم غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/15 22:47 ·

نشسته ام در کنج کلمات...

انعکاس نوری کم رنگ...

با پنجره هم صحبت شده...

کم کم وارد اتاق می شود...

تا آنجا که بتواند...

خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...

و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...

و حرف را می کشد ته اتاق...

 

آسمانی بلاتکلیف...

آبی ابری طلایی...

گنگ حرف می زند...

مثل حرف های میان یک خواب...

عصر کوتاه می آید از بودن...

زمین دلخور شده...

بهم ریخته...

مثل یک روز کوتاه پاییزی...

که جان ندارد...

 

باید کلمات را کنار هم بچینم...

حتما حرفی ته دلشان مانده...

که در ذهنم بهم ریخته اند...

نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...

اما بودنشان را حس می کنم...

مثل آفتاب دم غروب...

که آدمی را برای...

محو شدن فرا می خواند...

قصه اه و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/14 22:32 ·

من در ابتدای قصه ام...

همان قصه ای که...

همان ابتدا تمام شد...

من از همان لحظه آغاز...

در انتظار شخصیت اصلی قصه ام...

که رفت و هرگز نیامد...

انگار قرار نبود در این قصه...

نقشی داشته باشد...

*

شاید آمده بود تا...

قصه ای را نیمه جان کند...

به تلافی تمام قصه های که...

به پایانش نرسیده بود...

قصه ها را باید ساخت...

باید لحظه لحظه زندگی کرد...

و هم قدم تا پایانش رفت...

حتی اگر سنگی برابر با یک کوه...

پیش پایت نهادند...

*

قصه را باید انتخاب کرد...

از همان نامش...

وقتی آغاز کردی...

تا پایانش باید بروی...

وگرنه حتی نامش را نخوان...

چون تنین صدایت...

آغاز قصه دلشکستگی خواهد شد...

قصه اه و انتظار...