من خود بارانم
من خود بارانم...
در جاده ای بی مقصد...
که قطره قطره می بارم...
روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...
اما این ها همه موقت است...
باز جایی دیگر...
و در زمانی دیگر...
به اندازه درد هایم خواهم بارید...
دیگر کسی را...
در خودم نخواهم جست...
که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...
در من، فقط من خواهم ماند...
و آدم های که مانده اند...
باقی آدم ها را هم...
موقع رفتن باید داد دست خودشان...
تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...
آدم های قصه ها را...
دیگر دوست نخواهم داشت...
قصه ها را...
ما آدم ها ساخته ایم...
تا پایانش را...
آن طور که دوست داریم...
به پایان برسانیم...
آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...