واژه های از جنس آسمان

من خود بارانم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/11 22:19 ·

من خود بارانم...

در جاده ای بی مقصد...

که قطره قطره می بارم...

روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...

اما این ها همه موقت است...

باز جایی دیگر...

و در زمانی دیگر...

به اندازه درد هایم خواهم بارید...

 

دیگر کسی را...

در خودم نخواهم جست...

که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...

در من، فقط من خواهم ماند...

و آدم های که مانده اند...

باقی آدم ها را هم...

موقع رفتن باید داد دست خودشان...

تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...

 

آدم های قصه ها را...

دیگر دوست نخواهم داشت...

قصه ها را...

ما آدم ها ساخته ایم...

تا پایانش را...

آن طور که دوست داریم...

به پایان برسانیم...

آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...

حکایت دنیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/10 22:52 ·

حکایت ما...

حکایت دنیاست...

هر روز می گذرد...

بی آنکه وقعی به ما بنهد...

ما اگر جایی جا بمانیم...

زمان متوقف نخواهد شد...

همچنان خواهد گذشت تا...

ما را فراموش کند...

*

اگر چه از ما...

اسمی در دفتری بماند...

و بار دیگر از ما یادی کند...

بار دیگر به فراموشی خواهد سپرد...

و سال ها بعد...

انگار نه انگار که...

روزی روزگاری بوده ایم...

و شاید واقعیت همین است...

و ما فکر می کردیم که بوده ایم...

*

فراموشی واقعیت ندارد...

اما آن که باید یادش بماند...

یادش نخواهد ماند...

گذشت زمان...

غریبه ای است که هرگز...

ما را به یاد نخواهد آورد...

حتی اگر روزی در این سرزمین...

جایی با هم...

چشم در چشم شده باشیم ...

اهالی تنهای شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/09 22:43 ·

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...

آشفته بازار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/08 22:21 ·

اعتمادی نیست...

به خواب هایم دیگر...

هر کسی را که بخواهد...

و از هر کجا که باشد...

پایش را باز می کند در میان رویاهایم...

آن وقت کابوس می شود...

رنگ می گیرد و دور می شود...

من این خواب ها را دوست ندارم...

 

می خواهم هنوز پاییز باشد...

دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...

وقت گریستن را گم می کنم...

و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...

می روم مثل رهگذری...

که وقت ماندنش تمام شده...

نمی دانم مقصد بعدی کجاست...

بخواهم هم نمی توانم بمانم...

چون همچنان می برندم...

 

آشفته بازاری شده...

نه رفتنم دست خودم هست...

نه ماندم...

اگر به من بود..

با همان خواب که...

با تو هم سفر شده بودم...

می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...

تا دست مایه این همه کابوس نباشم...

ترانه های تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/06 22:39 ·

جاده، روز، آسمان...

ترانه های تکراری...

لا به لای منظره های زود گذر...

نقطه های دور فکر...

هجوم ابرهای خاکستری...

چیزی نمانده تا آغاز دلتنگی...

تا سرگردانی رویاهای تاریک... 

 

چه کسی کجای این دنیا...

یاد می کند از درد...

که جاده ها به انتها می رسند...

آن هم جاده های که...

تا همه جای زمین کش آمده اند...

آسمان زود سیاه می شود...

و دیر روشن...

طاقت دوری تنگ آمده...

 

توجه کن...

به نامفهومی آسمان ابری...

به عمق حرف هایش...

که باران خواهد شد و خواهد بارید...

مثل یک رگبار پر درد...

تا به لطافت حرف هایش...

تا به عمق دردش...

با هر قطره باران پی ببری...