واژه های از جنس آسمان

چهار دیواری من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/15 22:53 ·

در من چهار دیواری است...

که قاب عکس هایش...

خاک گرفته اند...

تصاویر روز به روز...

تار و تار تر می شوند...

انگار سال گذشته...

از آخرین کسی که...

در من پا گذاشته بود...

 

چهار دیواری که...

برای همیشه بسته خواهد ماند...

تا هر چه در آن مانده...

اجازه خارج شدن نداشته باشد...

مثل اهرام مصر...

و قرن ها از آن بگذرد..

و افسانه های واگیری آنچه در آن است...

عالم را پر کند...

 

آری واگیر دارد...

هر که آمد...

درگیر شد و نتوانست برود...

هر که هم رفت...

برگشت...

با حالی درگیر...

از همین چهار دیواری...

که یادگار چشم های او بود...

در امتداد سقوط

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/14 22:48 ·

راه چشمهایت را...

در امتداد سقوط گم کرده ام...

راه ناپیدا...

آدم ها بی تصویر...

و من دل را در قفسه کتاب ها...

جا گذاشته ام...

گویی فهم زبانش...

برایم سخت بود...

 

پاییز سرد...

در من انجمادی ایجاد کرده...

که هیچ رویایی نتواند سبز شود...

و من رو به یک سیاه چاله...

ایستاده ام...

و دستهایم...

هیچ را لمس کرده...

 

بعد از این...

چه کسی نامم را صدا خواهد زد...

گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...

و موسیقی در من فقط...

ریتم دهنده کلمات سیاه است...

کلماتی که دیگر جان ندارند...

تا در روح کسی بدمند...

و لبخندی فسره را زنده کنند...

مسافری از عالم واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/13 22:08 ·

در مسیر تاریکی...

دستی آمد به سویم...

نه خواب بود نه بیداری...

دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...

من اما دستم را...

نتوانستم بلند کنم به سمتش...

من به دست هایم...

کسی دیگر را بدهکار بودم...

 

از چشم هایش ترسیدم...

و چشم هایم را دزدیدم...

تا بار دیگر...

در اعماق چشم هایش...

اگر جا نماندم...

خودم را هم جا نگذارم...

آخر من معنی جا ماندن را...

یک بار برای همیشه درک کرده بودم...

 

دیگر نمی توانم...

دلم را جایی جا بگذارم...

من برای ادامه زندگی...

به همین دل وصله پینه شده...

احتیاج دارم...

آدمی که دل نداشته باشد...

نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...

چشم های باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/12 22:48 ·

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...

معنای کوچ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/11 22:45 ·

پاییز فصل کوچ است...

اما کدام پرنده می رود...

و کدام پرنده می آید...

این فصل نیست که...

پرنده ها را به کوچ وا می دارد...

چون پاییز همه جا پاییز است...

این مکان و زمان است که...

به کوچ معنا می دهد...

 

آدم ها هم کوچ می کنند...

در زمانی خاص...

ترجیح می دهند در کجا باشند...

و کجا نباشند...

پس رفتن به فصل ها معنی نمی دهد...

رفتن به آدم ها می فهماند که...

من یا تو ترجیح می دهیم...

دیگر در اینجا نباشیم...

 

مهم نیست در ما...

اگر چیزی جا بماند...

یا جای برای همیشه خالی شود...

جایی که دیگر نتوان آن را پر کرد...

مهم خواست آدم هاست...

که می خواهند مدام انتخاب کنند...

حتی اگر انتخاب قبلی آن ها...

برای تمام عمر بشکند...