واژه های از جنس آسمان

سنگ لاخی از کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/10 22:25 ·

در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...

بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...

گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...

رنگ فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/09 22:34 ·

رنگ فریاد شده ام...

هر که مرا می بیند...

به سکوت می اندیشد...

در شبی بارانی...

تا فکر را...

بفرستد پشت ابرهای که...

ماه را پنهان کرده اند...

 

به راستی...

چقدر راه مانده تا...

ادامه هنین سه نقطه های همیشگی...

تا پایان سانسور کلماتی که...

فریاد دل است...

مگر چقدر دور شده ام...

که چشم هایم تار شده...

 

آسمان را دوست دارم...

و ماه و شب را...

اما می دانم تا همیشه...

نمی توان ساکن آسمان شد...

یا که در شب به انتظار ماه ماند...

پس هر بار به زمین نگاه می کنم...

یادم می آید که من...

در گِل سرشته خود مانده ام...

ابرهای خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/08 21:28 ·

سال ها زندگی کرده ایم...

در ابرهای خاکستری...

گاهی بارانی...

گاهی فقط تیره...

دل های ما شکل ابر شد...

خاکستری و تیره ای...

اما زمانی برای باریدن نبود....

هر چه بود گذر بود...

 

ما از چه سرزمین های که...

گذشتیم و نگذشت از ما...

گوشه ای از آن سرزمین...

در ما سبز شد و رنگ رویا گرفت...

و بعد دچار پاییز شد...

حالا اما سال هاست که...

سرزمینی سیاه و سپید است...

و سرد مثل زمستان...

 

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا آن سرزمین ها دور شوند...

چقدر دیگر این سرزمین...

وسعت خواهد گرفت...

و دل چه قبرستان بزرگی خواهد شد...

برای آدم های که...

هم مرده اند...

و هم زنده اند...

و چتر های که

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/07 21:30 ·

با پاییز هم صحبت شده ام...

او که در حال من...

بوده و هست...

و من ناگزیر از همراهی با او...

تنهایی ام را بهانه می کنم...

تا چند سطری را...

در میان انبوه آدم ها...

با او هم صحبت شوم...

 

پاییز خوب می داند...

که آدم ها کجا تنها مانده اند...

و تا کجا قدم هایشان...

همراه او کشیده خواهد شد...

برای همین برگ هایش را...

در مسیر قدم های آدم ها...

فرش کرده...

برگ های که از سنگینی خاطرات می شکنند...

 

آسمان را یادم رفت...

همان که با حال هوای آدم ها...

می گیرد و می بارد...

و چتر های که...

برای خود فصل دارند...

اما همیشه بهانه ای هست...

تا فراموش شوند...

سیاه و سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/05 21:41 ·

حالا که سال ها گذشت...

باز در یک روز پاییزی...

وقتی باران گرفت...

خاطراتم را خیس کرد...

یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...

بیرون خواهم کشید...

لحظه ای درنگ خواهم کرد...

و بعد همینجا لب رود...

قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...

و راهی دریا خواهم کرد...

 

چیزی به این زودی...

در من تغییر کرد...

و مرا به سال ها دورتر برد...

و من از آنجا...

به امروز نگاه خواهم کرد...

امروز سرد و بارانی...

که مثل تمام روزهای گذشته...

برایم عادت شده...

 

حالا من سردتر از پاییزم...

به رنگ زمستان...

سیاه و سپید...

چرا آدم ها فکر می کنند...

بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا ما آدم ها...

ترتیب فصل ها را باد بگیریم...