غریبه ای آشنا
فصل کوچ است...
پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...
بی آنکه تو را این حوالی...
دیده باشند...
دو فصل تمام گذشت...
مثل سالهای است که هنوز...
هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...
انتظار وقتی...
سنگین خواهد بود...
که تو کوله باری از خاطره ها را...
هر کجا که بروی با خود می بری...
انگار که نباید هیچ وقت...
زمین گذارده شوند...
که شاید همان لحظه...
غریبه ای آشنا از راه برسد...
می دانم هر چه که...
دورتر شوم...
زمان سریع تر خواهد گذشت...
تا فاصله ها را بیشتر کند...
انگار همه دست به دست هم داده اند...
تا هر چه بیشتر...
مرا از آن من که دوستش می داشتم...
دور کنند...