واژه های از جنس آسمان

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/20 19:04 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...

یک گوشه از آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/19 19:23 ·

دلتنگی...

مثل ابرهای خاکستری است...

که نه می توانند بروند...

نه می توانند ببارند...

هر چه باشد...

در دل آسمان گیر کرده اند...

هر جا بروند باز...

در یک گوشه از آسمان خواهند بود...

 

اصلا مگر باران...

از دلتنگی آسمان کم خواهد کرد...

اصلا مگر هر خاطره ای...

از یاد رفتنی است...

دوست داشتن که...

لباس نیست کهنه شود...

دوست داشتن احساسی است که...

در سلول به سلول آدمی نفوذ خواهد کرد...

 

آسمان صاف می شود...

اما فراموش نخواهد کرد...

باز ابری می شود...

باران خواهد گرفت تمام خاطره هایش را...

این چرخه ادامه خواهد یافت...

مثل گردش دنیا...

چون قرار نیست به پایان برسد...

اما به نیمه چرا...

سرزمین نیستی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/18 18:59 ·

حالا که فکر پرواز...

از سرم پریده و رفته...

من فراموش خواهم شد...

و از خودم کوچ خواهم کرد...

به جایی بی نام و نشان...

شاید در عمق سیاهی و نابودی...

آنجا که سرزمین نیستی است...

و تنها ساکنش خود آدمی است...

بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...

 

چه کسی می داند...

بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...

همان موقع که...

خوشبختی را...

در حوالی خودش حس می کند...

دنیا او را در کدام خرابه ها...

تنها رها خواهد کرد...

تا آدمی با تمام وجود...

پوچی را در خود حس کند...

 

 زندگی...

آن رودی بود...

که به محض رسیدن به دریا...

محو شد...

تا دیگر نباشد...

و تمام خوشی اش...

به کوتاهی یک لبخند بود...

آن هم بعد از یک عمر...

سختی و جان کندن برای رسیدن...

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/17 18:45 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...

ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/16 19:19 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...