واژه های از جنس آسمان

پنجره دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/25 19:19 ·

نمی توان از پنجره...
عبور کرد...
پنجره سرشار از خاطره است...
هر بار که بخواهی...
از آن عبور کنی...
باید رویایی قوی داشته باشی...
تا از تور نامرئی آن بگذری...

پنجره را دوست دارم...
چون از قاب آن...
می توان به مرز شب رسید...
چون در قاب آن...
بارها با ماه درد دل کرده ام...
پنجره سرشار از راز هاست...
سرشار از همه آن دلتنگی های که...
بین دل و آسمان رد و بدل شد...

تمام پنجره های این سرزمین...
دو نفره است...
تا سهم هر کس از آسمان...
با بهترین آدم زندگی اش برابر باشد...
اما پنجره دل فقط...
به سمت او باز می شود...
تا دل و آسمانش برای همه عمر...
تنها یک ساکن داشته باشد...

جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/24 18:52 ·

این بار...

تو بزن به دل جاده ها...

و مرا در هر قدم آن یاد کن...

بگذار بهت بگوییم دلتنگی...

چه نرم و نازک...

آدمی را با خود می برد...

تا اوج تنهایی...

 

جاده ها چه غریبه ستیز اند...

کافی است بفهمند تنهایی...

تا دلتنگت کنند...

کافی است بفهمند عاشقی‌...

تا غم غربت عشق را...

مهمانت کنند...

به بهانه تنها نبودن...

آن وقت غم عالم را حس خواهی کرد...

 

جاده ها...

وقتی مرا تنها یافتند...

که از تو جدا شدم...

بعد از آن دیگر نتوانستم پیدایت کنم...

حتی در رویاهایم...

و حتی از میان این همه فاصله...

ای کاش همان جا می ماندم...

تا بهانه دست فاصله ها ندهم...

دلت که می گیرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/23 18:59 ·

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و یکی یکی...

سنگ هایت را با خودت وا بکنی...

که با کدامیک از آنها...

کنار خواهی آمد...

و برای کدامیک از آن ها...

صبر خواهی کرد تا که برایت...

قابل هضم شود...

 

چاره ی دیگری نیست...

برای دل خودت هم که شده...

باید همیشه کوتاه بیایی...

یا که نه...

به کل فراموشش کنی...

ولی مگر به این راحتی است...

تا کجا می توان...

این طور نسبت به خود بی رحم بود...

همه آن چیز های که دوست داشتی...

و تمام آن رویاهایی را که ساختی...

ناتمام ول کنی...

 

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و صبر کنی...

بگذاری زجه بزند...

به عالم آدم بد و بی راه بگویید...

تو را محکوم کند...

و تو همچنان آرام بمانی...

از درون بسوزی و آه بکشی...

خودت را بچزانی...

تا سر سوزنی از درد درونت کم شود...

خسته آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/22 18:58 ·

دیگر هیچ نمی خواهم...

سیرم از آدم ها...

دلم تنهایی می خواهد...

به اندازه عمرم...

خسته ام...

به اندازه تمام سال های که...

زندگی نکرده ام...

خسته ام، خسته آدم ها...

 

کاش رود بودم...

می گذشتم...

از تمام مسیر های زندگی...

برای زلال شدن...

برای دریا شدن...

برای رسیدن به آسمان...

کاش می گذشتم...

از خودم و این زندگی...

 

باورم نیست...

که آدم ها...

با زندگی هم سو می شوند...

مگر این زندگی...

به کجا خواهد رسید...

چند نفر از این آدم ها...

در نهایت این جاده...

به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...

بهانه گیری افکار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/21 19:07 ·

گاهی در میان...

بهانه گیری افکارم...

سکوت می کنم تا هر چه...

در دل سنگینی می کند را...

از زبان افکارم بشنوم...

و باز سکوت می کنم تا این بار...

حق را به دل داده باشم...

 

مگر می شود در مقابل حرف دل...

حرفی زد...

آن هم بعد از این همه صبرش...

دلی که همیشه پای حرفش ماند...

دلی که آسمان بود...

آبی و صاف...

عاشق و دلباخته ماه...

اگر هم که ابری شد...

هرگز از یاد نبرد او را...

 

دور می مانم و کور...

تا چون یعقوب...

اگر روزی بوی از او شنیدم...

معجزه ای رخ دهد...

و دل که خانه احزان بود...

به یک باره از غم خالی شود...

و چشم هایم بار دیگر...

غرق چشم هایش شود...