واژه های از جنس آسمان

درد کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/13 19:22 ·

سنگ می‌شوم...

هر روز بزرگ و بزرگتر...

شاید روزی کوهی شدم...

تا از فرازم به دیدار دنیا بیایند...

صبور و آرام...

مثل کسی که احساس ندارد...

اما تمام من...

پر است از حس های مرده و انبار شده...

 

شاید روزی...

چون آتشفشان...

احساسم فوران کند...

اما مطمئنا آن همه احساس...

به کسی آسیب نخواهد زد...

چون من...

معنی درد را می دانم...

نخواهم گذاشت کسی...

این درد ها را با خود ببرد...

 

من شعر خواهم شد...

و کلمات از من فوران خواهد کرد...

تا هر کسی مرا خواند...

دردم را ببیند...

اما درد کلمات کجا...

و دردی که من آن را حس کردم کجا...

ته کلماتم خواهم نوشت...

دوستت دارم...

تا تلخی این احساس...

در من بماند...

و کام هر کسی که آن را خواند...

شیرین شود...

نور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/12 19:13 ·

به پنجره بسپار...

نور را در چشمان من نتابد...

من از فضای بیرون بریدم که...

در این چهار دیواری چیزی نبینم...

نمی‌خواهم رویاهایم را...

با نور نیست و نابود کنم...

من فقط زنده به رویا هستم...

 

تنها نوری که...

رویاهایم را جان می دهد...

برایم جذاب است...

همان نور خفیفی که...

رویاهایم را پوشش می دهد...

در فضای تاریک وجود من...

باقی نور ها...

فقط قاتل تنها دلخوشی های آدمی است...

 

بله نور واقعیت است...

اما در جهانی که...

واقعیت وجود ندارد...

نمی توان دلخوش به دیدن واقعیت بود...

باید چشم ها را بست...

و در تاریکی وجود...

به دنبال رویایی گشت...

تا بتوان فردا را دید...

وگرنه واقعیت سال هاست که...

در وجود آدم ها مرده

پایان قصه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/11 19:18 ·

بهترین قصه ها...

همیشه تلخ به پایان می رسند...

شاید اگر اینطور نبود...

اصلا قصه ای وجود نداشت...

ماجرای هر کدام از ما آدم ها هم...

یک قصه ناتمام است...

که گاهی زود به پایان می رسد...

 

دلم می‌خواست...

کتاب را در همان زمان که...

به وسط های قصه رسید...

می بستم...

همان جا که پر از تشویش بود...

مگر زندگی چیزی جز این تشویش هاست...

حداقل اینطور هنوز...

همه چیز سر جای خودش بود...

نه اینطور جدا از هم...

 

افسوس که آدم ها...

کنجکاو تر از آن هستند که...

به داشته های خود قانع شوند...

همیشه از همان ابتدا...

در فکر پایان هستند...

و هر طور شده خود را...

به آن پایان می رسانند...

آن وقت خودشان می مانند و خودشان...

انگار زندگی مسابقه ای باشد که...

هر کسی باید زودتر از بقیه به انتهایش برسد...

خاک من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/10 18:47 ·

بعد از من...

درختی سبز خواهد شد...

در کنار جاده ای رو به فردا...

تا در انتظار قد علم کند...

و سال ها منتظر و چشم به راه خواهد ماند...

که خاک من...

از جنس انتظار است...

 

شاید هم بعد از من...

کوهی از دل خاک بیرون آمد...

کوهی از صبر و انتظار...

اینقدر که صبر کردم و ماندم...

سخت شدم چون کوه...

من همین حالا در خودم...

کوهی را حس می کنم که...

پشت آن گیر افتاده ام...

 

من تمام این راه را...

تا تو دویدم...

هر چند همیشه دیر رسیدم...

اما بارها تا تو آمدم...

تا همانجا که تو بودی...

اما شاید همیشه دیر رسیدم...

چون تو کم صبر بودی...

و من هرگز نفهمیدم که...

چرا آدمی باید همیشه در حال رفتن باشد...

خالی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/09 19:24 ·

تو را دوست دارم...

بیشتر از همه آن چیزهایی که...

تو دوستشان داری...

بیشتر از آن چه که فکر کنی دوستت دارم...

و این همان چیزی است که...

نگذاشته من...

جز چشم های تو چیزی را به یاد بیاورم...

 

چیزی تغییر نکرده...

من هنوز همان هستم که بودم...

همان که دلش برای صحبت با تو...

قنج می رفت...

و برای دیدنت حتی در رویاهایش...

خودش را گم می کرد...

من هنوز به تو...

و نبودنت عادت نکردم...

 

آسمان را در هم می فشارم...

همانطور که تو...

دلم را...

بغض آسمان می ترکد...

شب و نیمه شب می غرد...

اما من نمی توانم خالی شوم...

در من تو نشسته ای...

من چگونه می توانم از تو خالی شوم...