واژه های از جنس آسمان

سووشون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/08 19:28 ·

شاید...

هرگز نباید می خواندمت...

که از سطر سطرش...

و از هر صفحه و اتفاقش...

تو و حرف هایت را به یادم می آورد...

شاید قرار شد من این کتاب را بخوانم...

چون تو خواستی...

چون من تو را هنوز بلد نبودم...

 

بی شک...

تو در این داستان زندگی کرده ای...

و این کتاب را...

همینطور به دستم نداده ای...

تو می دانستی که...

کی و کجا...

چطور مرا بهم بریزی...

 

من از این داستان...

و از این حقیقت که زندگی...

بازی آدم هاست...

خواهم گذشت...

اما در آن قسمت از داستان ها...

که با تو گره خورده...

و نقطه مشترک همه آدم هاست...

هرگز نمی توانم بگذرم...

 

داستان سووشون...

به زبان تو گره خورده...

و چشم های من آن را...

با صدای تو می خواند...

انگار راوی اول و آخر این رمان...

همیشه تو بودی...

و من تمام مدت همراه روایت تو...

کابوس تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/07 18:50 ·

چیزی در دلم...

در هوای قفسه سینه ام...

بند می آید...

و به شکل غم انگیزی...

من این بند آمدن را حس می کنم...

انگار که دنیا...

به اندازه یک مشت کوچک شود...

و من لای همین مشت...

له شوم...

 

حس عجیبی است...

که از فکر آینده...

در من رسوخ پیدا می کند...

و مرا تا ریشه می سوزاند...

و من بار دیگر...

از خاکستر خودم...

سر بر می کنم تا...

هنوز امیدوار باشم به فردا...

 

حس بدی است...

کابوس تنهایی...

وقتی میان آدم ها باشی...

و ناگهان...

تنهایی تو را در هم می فشارد...

نفست بند می آید...

و قلبت نامنظم می شود...

 

انگار کسی...

همه تو را با خود برده باشد...

و تو مانده باشی و صفحه ای بی کران سیاه...

که حتی خودت را حس نمی کنی...

فقط محض بودنت...

تو را از این درد آگاه کند که...

نه تنها که تنها مانده ای...

حتی این تو خود توی واقعی نیست...

غم باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/06 18:38 ·

باز باران...

اینجا سرزمین باران است...

آدم هایش هم از جنس همین باران...

انگار قرار نیست حتی...

باران غم را از ما آدم ها...

بشوید و ببرد...

بلکه می آید تا به ما یاد آوری کند...

که قرار نیست باران همه چیز را پاک کند...

 

بله باران و باز باران...

اینقدر باران خواهد بارید تا...

زندگی جریان داشته باشد...

آن هم در دل تابستان...

اصلا چه فرقی دارد که...

در دل کدام فصل باران می گیرد...

مهم زندگیست که با تمام این اوصاف...

هنوز نبضش می زند...

 

نه اشتباه نکن...

فصل ها جابجا نشده اند...

این ما آدم ها هستیم که...

گم شده ایم در این فصل ها...

و هر جا که می رویم...

همه چیز تغییر کرده...

چون ما آدم ها به هم ریخته ایم...

 

می دانی...

غم باران به کنار...

غم این آسمان و شالیزار هم به کنار...

غم ما آدم ها اما...

هرگز فراموش نمی شود...

و چه حس بدی دارد...

غم همه اینها را با هم داشتن...

دیر آمده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/05 18:55 ·

دیر آمده ام...

از میان یک فاصله...

که از خطی ممتد باقی مانده...

و حالا...

مدام در میان این خط فاصله...

مسافر شده ام...

اما راه به جایی نمی برم...

 

منِ مغرور...

اینقدر این پا و آن پا کردم تا...

ردش را...

در میان همین فاصله ها...

انگار برای همیشه گم کردم...

و شاید او...

برای همیشه رفته...

مثل همان ابتدا که هرگز نبود...

و حالا من سرگشته...

می روم و می آیم...

بی آن که فرصتی دست دهد...

تا چشمانش را برای یک بار دیگر...

حتی از دور ببینم...

 

اگر روزی خواستم...

این غرور لعنتی را...

در تنهایی خود به آغوش بکشم...

یادم نمی رود که...

خودم به دست خودم...

فرصتی را که...

یک عمر در انتظارش بودم...

با دستان خودم کشتم...