سووشون
شاید...
هرگز نباید می خواندمت...
که از سطر سطرش...
و از هر صفحه و اتفاقش...
تو و حرف هایت را به یادم می آورد...
شاید قرار شد من این کتاب را بخوانم...
چون تو خواستی...
چون من تو را هنوز بلد نبودم...
بی شک...
تو در این داستان زندگی کرده ای...
و این کتاب را...
همینطور به دستم نداده ای...
تو می دانستی که...
کی و کجا...
چطور مرا بهم بریزی...
من از این داستان...
و از این حقیقت که زندگی...
بازی آدم هاست...
خواهم گذشت...
اما در آن قسمت از داستان ها...
که با تو گره خورده...
و نقطه مشترک همه آدم هاست...
هرگز نمی توانم بگذرم...
داستان سووشون...
به زبان تو گره خورده...
و چشم های من آن را...
با صدای تو می خواند...
انگار راوی اول و آخر این رمان...
همیشه تو بودی...
و من تمام مدت همراه روایت تو...