واژه های از جنس آسمان

ستاره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/18 18:57 ·

ستاره ام مرده...

همان که با تمام آرزوهایم...

شبی تاریک سقوط کرد...

در خطی پر نور...

و تمام رویاهایم را...

با خود برد به دل آسمان...

و از آنجا برای همیشه ناپدید شد...

 

شاید ما دیر به دنیا آمدیم...

و وقتی آمدیم که...

میلیون ها سال...

از مرگ ستاره مان گذشته...

پس چرا هنوز ما...

به دنیا می آیم و می رویم...

بی آن که ستاره ای زنده داشته باشیم...

 

نمی دانم چند سال...

در انتظار مانده...

آن ستاره ای که به نام من بود...

و تمام این سال ها...

چطور روشن و پر نور مانده...

اما می دانم که انتظار...

سخت ترین کار دنیاست...

آن هم وقتی بدانی که...

هرگز او را نخواهی دید...

سیاه چاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/17 18:52 ·

خودم را گم کرده ام...

جای میان فاصله ها...

اینجا که من هستم تاریک است...

می ترسم...

از این که برای همیشه...

در دام خودم بمانم...

و از همه رویاهایم جا بمانم...

و دیگر رنگین کمان نور را...

از تاریکی تشخیص ندهم...

 

من تنها مانده ام...

در این تاریکی که من هستم...

کسی نیست...

اما من هنوز به دنبال تاریکی...

قدم بر می دارم...

با این که می دانم در هر قدم من...

ممکن است سیاه چاله ای باشد...

که مرا ببلعد برای همیشه...

 

کاش هیچ وقت...

...

بی خیال...

من خودم می دانم که مقصرم...

از چه کسی شاکی شوم...

وقتی می دانم که...

یک جای کار من همیشه می لنگد...

اصلا همیشه باید اینطور شود...

وگرنه هیچ چیز معنی نخواهد داشت...

بید مجنون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/16 19:15 ·

در میان خلسه بیداری...

از فکر بید مجنون گذشتم...

ما هر دو...

پابند شده بودیم...

در زمینی که عاشق شدیم...

رقص در باد و لبخند...

تنها جواب ما به آدم ها بود...

برای ما گذشتن غیر ممکن بود...

که ما از جنس باختن نبودیم...

 

با باد رقصید و لرزید...

نه یک بار که سالها...

در فکرش به پرنده شدن اندیشید...

از خاک دل کند...

و از مرز خیال گذشت...

آزادتر از هر زمانی...

در آسمان چرخید و چرخید...

و چشم ها را بست...

تا خود او رفت و رفت...

 

هیچ کس...

در هیچ رویایی نبود...

رویاها خالی تر از همیشه...

در دالانی تاریک...

ادامه دار شده بود...

اما نه صدایی بود و نه تصویری...

انگار بید مجنون...

هیچوقت رویایی نساخته بود...

شاید هم کسی...

رویاها را با خود برده بود...

خسته ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/15 19:23 ·

چه کسی در من می جوشد...

که گاهی دوست داشتن را...

تا مرز جنون می برد...

و در ناخودآگاه...

زندگی را...

در هفت آسمان به پایکوبی می نشیند...

و گاهی در مرز نفرت...

می ماند که...

چرا، چرا و چرا...

 

کاش می توانستم دل بکنم...

از هر چه که...

با چشمان خود دیده بودم...

و از همه آن چه شنیده بودم...

یا کاش حداقل...

می توانستم دل را بکنم...

و از خودم دور کنم...

تا بی هیچ تعصبی...

دفتر زندگی را برای همیشه ببندم...

 

خسته ام...

از نوشتن...

از لبخند های مصنوعی...

از تظاهر به زندگی کردن...

می خواهم از خودم مهاجرت کنم...

به جایی که...

هیچ چیز و هیچ کسی...

برایم آشنا نباشد...

حتی تصویری که در آینه نقش می بندد...

دیدار شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/14 18:38 ·

خواب ها در خواب ها تنیده...

کابوسی رد سیاهی کشید...

بر صفحه سپید خواب...

و چشم های کم طاقت...

دیدار شب را...

بر خواب ترجیح دادند...

و دل در نیمه های شب...

باز هم دلتنگ ماند...

 

چگونه می توان...

از دست کابوسی به نام زندگی...

به کل رهایی یافت...

گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...

اما از دست بیداری چه کنم...

و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...

اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...

 

آدمی ناگزیر است از...

دوست داشتن...

که در غیر این صورت...

روزی کارش به سر آید...

از این همه خواب و خیال...

وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...

آدمی خودش خواهد پژمرد...

مثل سنگی که...

سال هاست در مسیر زمان مانده...