واژه های از جنس آسمان

صداها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/24 19:21 ·

روزی تو را...

به یاد خواهم آورد...

آن زمان که سال ها...

از این روزها گذشته...

و با حسرت نامت را...

در مسیر باد زمزمه خواهم کرد...

بی شک تو هم آن زمان...

صدایم را خواهی شنید...

و مرا به یاد خواهی آورد...

 

آسمان و کهکشان ها...

پر است از...

صداهای که...

نام آدم ها را می خواند...

صداهای که بی جواب مانده اند...

صدا های که هنوز...

منتظرند تا گوشی آنها را بشنود...

و صدایی...

در جواب بگوید جانم...

 

صداها شاید آنقدر ها هم...

ماندگار نباشند...

اما بی شک...

بی جواب نخواهند ماند...

خلاصه بعد از سال ها هم که شده...

کسی به این صداهای سرگردان...

جواب خواهد داد...

کاش آن که جواب می دهد...

همان باشد که صاحب صدا او را می خواند...

بار امانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/23 18:54 ·

ستاره باران است...

آسمان را...

هرگز اینطور...

اشک بار ندیده بودم...

اشک های برقدار...

که در حال سقوط هم...

انگارجان دارند... 

و چیزی...

هنوز در آن ها می درخشد...

 

می دانی...

حتما این ها عاشق اند...

که در لحظه های آخر...

هنوز نور امیدی در آنها می درخشد...

انگار در مراسم تشییع خود...

خودشان...

برای خودشان اشک می ریزند...

 

درد زیستن...

برای آدمی سنگین بود...

چرا باید...

بار امانت را به دوش می کشید...

مگر از کوه هم سنگ تر بود...

که زیر این بار...

نشکند و خرد نشود...

مگر آدمی را...

نشکن ساخته بود خدا...

فرصت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/21 19:16 ·

فرصتی نمانده...

امروز گذشت...

مثل باد از کنار آن درخت...

و برگها در جهت گذشتن باد...

همچنان خیره مانده اند...

اما بادی که گذشت دیگر گذشت...

مثل زمان، مثل رود...

اگر هم بعد از آن چیزی تکرار شود...

فقط خاطره ها را زنده می کند...

وگرنه اصل آن زمان بود آن حال...

که گذشت...

 

زمان زیادی نگذشته...

اما این گذشته ها...

در پس توی آدمی خواهد ماند...

مانند مشک لای صندوقچه...

که هر بار به آن سر بزنی...

ساعت ها با بوی خود...

در کوچه پس کوچه های خاطرات...

تو را سرگرم خواهد کرد...

 

فرصتی نمانده...

و آدمی چاره ای ندارد...

جز آن که خود را...

سرگرم یک خاطره کند...

همان خاطره که...

اگر یک بار دیگر تکرار می شد...

به اندازه یک عمر زندگی...

حرف برای گفتن داشت...

اما افسوس که...

در زندگی هیچ چیز تکرار نخواهد شد...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...

با حسی مملو از عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/19 19:09 ·

می خواهم رها شوم...

مثل پرنده ای تنها...

تمام آسمان را از آن خود کنم...

و شکل باد شوم...

تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...

رهای رهای رها...

میخواهم باشم و نباشم...

با حسی مملو از عشق...

 

من هم حق انتخاب دارم...

از میان تمام اتفاقات زندگی...

می‌خواهم آزاد آزاد باشم...

حتی با درد و رنج...

حتی با تنهایی...

مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...

من می خواهم زیبا زندگی کنم...

با حسی مملو از عشق...

 

از تو دور نخواهم شد...

حتی اگر تو...

همچنان نباشی و دور شوی...

تو را دوست خواهم داشت...

با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...

و تو را...

در سیبی که از باغچه خواهم چید...

بو می کشم...

با حسی مملو از عشق...