واژه های از جنس آسمان

یک پایان ادامه دار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/20 22:50 ·

دیگر به رسیدن نمی اندیشم...

که رسیدن آغاز یک پایان است...

یک پایان ادامه دار که...

تمامی ندارد...

چرا خود رسیدن ماندگار نیست...

اما خط پایان همچنان...

تا بی نهایت ادامه دارد...

 

به وسعت آسمان فکر می کنم...

که چگونه در هر کنج دنیا...

خاتمه می یابد...

و همانجا ماندگار می شود...

اما دنیای آدم ها...

بر عکس بی انتهاست...

و هیچ نقطه ثابتی را نمی توان...

در آن پیدا کرد...

 

من در این گوشه از زمین...

در همین محله کوچک...

و در همین خانه چند متری...

گاهی خودم را گم می کنم...

آدم ها چطور وقتی...

در دنیای همدیگر راه پیدا می کنند...

به این آسانی از آن خارج می شوند...

بی آن که رد پای خود را با خود ببرند...

حادثه سکوت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/19 22:20 ·

سکوت...

این زجر آدم ها را...

آیا کسی پاسخ نخواهد داد...

چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...

به یک باره چند نفر را...

سر راه هم قرار می دهد...

تا شاهد رنج هم باشند...

 

من هر بار که...

درد را در آدم ها می بینم...

دلم به عمق درد آن ها...

از خودم می گیرد...

کاش می شد کاری کرد...

اما از من تنها...

چه کاری بر می آید برای آدم ها...

خصوصا وقتی که...

درد آن ها من هستم...

 

کاش حال آدم ها...

یک هوای ابری خاکستری بود...

که بعد از چند روز...

به یک باره صاف و آبی می شد...

اما اینطور نیست...

و حافظه آدم ها کوتاه نیست...

اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...

آن را فراموش نمی کنند...

به یاد بیاور حرفم را

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/18 22:12 ·

از کدام قبیله ای تو...

ما با هم چه پدر کشتگی داشتیم...

که انتقام تو شده...

خون به دل کردن من...

من چرا نمی گذرم از تو...

وقتی تو فراموش کردی مرا...

نه امروز و دیروز...

که از همان ابتدا...

 

چرا من هنوز تو را حس می کنم...

در حالی که می دانم تو...

هیچ وقت دلت را به من ندادی...

یادت هست که...

در آن خیابان سنگ دل...

در آن روز سرد خواستن...

نیامده بودی که بمانی...

بلکه آمده بودی که بروی...

 

دل که ندادی هیچ...

دلم را با خودت بردی کجا...

به یاد بیاور حرفم را...

که گفتم دلت را می خواهم...

مگر آدم بی دل...

چقدر می تواند دوام بیاورد...

نترسیدی اگر سنگدل شوم...

دنیا را به آهی بسوزانم...

مه شده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/17 22:15 ·

به چشم های مه زده...

چگونه بفهمانیم که...

در امتداد این جاده...

کسی به انتظارش نیست...

چگونه حقیقت را کتمان کنم...

آن هم برای چشم های که خود دیده...

و حالا در انتظار گمشده اش...

جاده ها را می کاود..‌.

 

پشت این جاده مه گرفته...

راه بسیار است...

اما آن راهی که باید...

دیگر وجود ندارد...

انگار که به یک باره...

ناپدید شده باشد...

همانطور که به یک باره...

خود را در آن حس کردم...

 

شاید هم من...

مه شده ام...

در میان دنیای خاکستری افکار...

و با ذره ذره خاطره ها...

در انبوهی از خودم گم شده ام...

و به یاد نمی آورم...

آخرین تصویری را که...

در آئینه دیده بودم...

خط چشم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/16 22:07 ·

چیست دنیا...

یادی و آهی...

می سوزاند بی آتش....

به یک باره استخوان آدمی را...

با دنیایی از خاطره...

آدمی چیست که این‌گونه...

می سوزد و می سوزد...

خون دل می شود...

 

در درونم سیاوشی است که...

از بد حادثه...

در گستره آتش خود گرفتار شده...

و راهش را به سمت بیرون نمی یابد...

اگر این گونه بماند...

تا همیشه در خود گم خواهد شد...

مثل شعله ای که...

سمت بالا پر کشید و...

دیگر دیده نشد...

 

شعله ای از چشمانش...

به جانم مانده...

هر بار که گُر بگیرد...

مرا به اندازه یک پرتره سیاه قلم...

در ازدحام رفت آمد مردمکان...

از خط چشمان عمیقش...

که به یادم مانده...

می سوزاند و سیاه می کند...