واژه های از جنس آسمان

مثل آفتاب دم غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/15 22:47 ·

نشسته ام در کنج کلمات...

انعکاس نوری کم رنگ...

با پنجره هم صحبت شده...

کم کم وارد اتاق می شود...

تا آنجا که بتواند...

خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...

و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...

و حرف را می کشد ته اتاق...

 

آسمانی بلاتکلیف...

آبی ابری طلایی...

گنگ حرف می زند...

مثل حرف های میان یک خواب...

عصر کوتاه می آید از بودن...

زمین دلخور شده...

بهم ریخته...

مثل یک روز کوتاه پاییزی...

که جان ندارد...

 

باید کلمات را کنار هم بچینم...

حتما حرفی ته دلشان مانده...

که در ذهنم بهم ریخته اند...

نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...

اما بودنشان را حس می کنم...

مثل آفتاب دم غروب...

که آدمی را برای...

محو شدن فرا می خواند...

قصه اه و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/14 22:32 ·

من در ابتدای قصه ام...

همان قصه ای که...

همان ابتدا تمام شد...

من از همان لحظه آغاز...

در انتظار شخصیت اصلی قصه ام...

که رفت و هرگز نیامد...

انگار قرار نبود در این قصه...

نقشی داشته باشد...

*

شاید آمده بود تا...

قصه ای را نیمه جان کند...

به تلافی تمام قصه های که...

به پایانش نرسیده بود...

قصه ها را باید ساخت...

باید لحظه لحظه زندگی کرد...

و هم قدم تا پایانش رفت...

حتی اگر سنگی برابر با یک کوه...

پیش پایت نهادند...

*

قصه را باید انتخاب کرد...

از همان نامش...

وقتی آغاز کردی...

تا پایانش باید بروی...

وگرنه حتی نامش را نخوان...

چون تنین صدایت...

آغاز قصه دلشکستگی خواهد شد...

قصه اه و انتظار...

من خود بارانم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/11 22:19 ·

من خود بارانم...

در جاده ای بی مقصد...

که قطره قطره می بارم...

روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...

اما این ها همه موقت است...

باز جایی دیگر...

و در زمانی دیگر...

به اندازه درد هایم خواهم بارید...

 

دیگر کسی را...

در خودم نخواهم جست...

که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...

در من، فقط من خواهم ماند...

و آدم های که مانده اند...

باقی آدم ها را هم...

موقع رفتن باید داد دست خودشان...

تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...

 

آدم های قصه ها را...

دیگر دوست نخواهم داشت...

قصه ها را...

ما آدم ها ساخته ایم...

تا پایانش را...

آن طور که دوست داریم...

به پایان برسانیم...

آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...

حکایت دنیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/10 22:52 ·

حکایت ما...

حکایت دنیاست...

هر روز می گذرد...

بی آنکه وقعی به ما بنهد...

ما اگر جایی جا بمانیم...

زمان متوقف نخواهد شد...

همچنان خواهد گذشت تا...

ما را فراموش کند...

*

اگر چه از ما...

اسمی در دفتری بماند...

و بار دیگر از ما یادی کند...

بار دیگر به فراموشی خواهد سپرد...

و سال ها بعد...

انگار نه انگار که...

روزی روزگاری بوده ایم...

و شاید واقعیت همین است...

و ما فکر می کردیم که بوده ایم...

*

فراموشی واقعیت ندارد...

اما آن که باید یادش بماند...

یادش نخواهد ماند...

گذشت زمان...

غریبه ای است که هرگز...

ما را به یاد نخواهد آورد...

حتی اگر روزی در این سرزمین...

جایی با هم...

چشم در چشم شده باشیم ...

اهالی تنهای شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/09 22:43 ·

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...