واژه های از جنس آسمان

تابوت زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/25 22:14 ·

هیچ پرنده ای...

برای پاییز آواز نخواهد خواند...

آواز پاییز...

سقوط برگ هاست...

آغازش صدایی همگام با زمزمه بادست...

همراه خش خش زیر پای آدم ها...

تنینش پارادوکس رنگ ها...

و پایانش عریانی است...

 

حکایت پاییز...

حکایت جنگی است خونین...

اگر چه آغازش رنگی است...

پایانش صحنه ای ست صامت...

بی رنگ و سیاه و سپید...

که آسمان و زمین را به هم دوخته...

با چنگ های دو طرفه درخت....

که در دل زمین و آسمان فرو رفته...

 

تمام عاشقانه های پاییز را...

باد با خود برد...

در خاکسپاری برگ ها به دست باد...

آئینه ها شاهد بودند که...

در تابوت زمان...

آدم ها را تک و تنها...

از میان دیروز بیرون می کشند...

و به سوی فردا ها می برند...

مثل آخرین بازمانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/24 22:10 ·

چگونه شرح دهم...

ماجرای آدم ها را...

برای آن که در خود فرو رفته...

و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...

ضمیر ناخودآگاهم...

با من همراه نیست...

من و او...

دیگر من نیستیم...

 

در این درد من تنها هستم...

مثل آخرین بازمانده...

از قصه ای به پایان رسیده...

که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...

و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...

به نتیجه ای نرسیده...

در مقابل همه ی آن ها که...

رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...

 

سردرگمم...

از این که قصه ای ندارم...

برای خواب کردن خود...

تا می رسم به ماجرای چشم هایش...

ناگهان باز می مانم...

در میان دردی سنگین...

که انگار همین دیروز دچارش شدم...

پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...

کابوس سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/23 22:05 ·

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

رویاهای مرده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/22 22:21 ·

دسته کلاغ های که...

پاییز را احاطه کرده اند...

می آیند تا رویاهای مرده را...

با خود به دل شب ببرند...

به دور از چراغ های روشن شهر...

تا در تاریکی مطلق...

زجه بزنند و برای همیشه...

خاموش شوند...

 

و زمین پر است از...

رویاهای که رها شده اند...

کلاغ ها دسته به دسته می آیند...

تا پاییز را پاک کنند...

برای زمستانی سرد و سپید...

و بعد از آن...

تنها چیزی که می گذرد...

گذر فصل هاست...

 

آدم ها رویاهایشان را...

فراموش نمی کنند...

اما نگه هم نمی دارند...

تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...

چای فقط با خاطره ها می چسبد...

آن هم وقتی تنهایی...

وگرنه آدم های حاضر در خاطره...

که احتیاج به چای ندارد...

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...