واژه های از جنس آسمان

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...

یک اتفاق سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/01 22:43 ·

بعد از تمام این دلتنگی ها...

پاییز هم...

در اوج دلبستگی و انتظار...

کوتاه آمد و رفت...

بعد از این...

فقط سالگرد ها...

سرد تر از زمستان...

خواهند آمد و رفت...

 

قصه ای دیگر آغاز شد...

از مهری که دیگر نبود...

از برفی که نباریده بود...

سپید و بی عمق...

نمی دانم باید نوشته می شد...

یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...

هر چه بود یک نفر دیگر...

همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...

 

چه کسی بار دیگر...

زمستان را گره زده بود به من...

چرا هر زمستان...

به جای برف...

از آسمان به این بزرگی...

یک اتفاق سرد می افتاد...

آن هم پیش پای من...

در این زمین به این بزرگی...

سپید مثل این کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/30 22:36 ·

پاییز ناتمام را...

دست چه کسی بسپاریم امشب...

به دست بلندای شب یلدا...

یا به دلتنگی فرداهای که...

روز به روز بلند تر خواهند شد...

امشب که تمام شود...

سلام خواهم کرد به زمستانی که...

هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...

 

دل خون تر از انارم... 

خون دلی که...

ترک برداشت و سوخت...

اما فراموش نکرد شب یلدایش را...

ماند و ماند...

تا بار دیگر رسید به زمستان...

پس سلام بر زمستان...

سلام بر روزهای بی برگی...

 

سپید نماندم...

که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...

از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...

می دانم برف خواهد بارید بر من...

و سپیدم خواهد کرد...

سپید به رنگ این کلمات...

همانطور که سال ها گذشت...

و سپید نوشت در دفتر آدم ها...

نیست شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/27 22:29 ·

در مسیر باد...

زیر آسمان شب...

به نظاره ماه نشستم...

حس مبهم زیبایی بود...

با خودم او را مرور کردم...

نمی دانم این چندمین بار بود...

دیگر از دستم در رفته ...

این مدل حساب کتاب ها...

 

می دانم که حالم خوب نیست...

من خودم را خوب می شناسم...

حتما اتفاقی در حال رخ دادن است...

که من دلتنگ شده ام...

و هر روز بیشتر و بیشتر...

این حس را در خودم درک می کنم...

اما از دستم دیگر کاری بر نمی آید...

بعضی مواقع باید فراموش کرد...

حتی اگر شده به ظاهر...

 

کاش می شد...

از مسیر باد رفت...

و تمام زمین را طی کرد...

و به هر کجا سرک کشید...

ماندن دیگر چاره نیست...

باید خالی شد از آه...

وگرنه تا همیشه خواهی سوخت...

شاید چاره نیست شدن است...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...