روزهای بارانی
باران...
این غم کوچک آسمان...
که به وسعت آدم های روی زمین...
بزرگ شده...
می بارد بار دیگر...
در ادامه دلتنگی ما...
در ادامه روزهای سرد زمستان...
زمستانی که نرفته برگشت...
کاری از کسی ساخته نیست...
جز او که...
وقت رفتن تمام دنیا را...
در چمدانش جمع کرد و برد...
و آن که ماند...
فرو رفت در دنیای کوچک خود...
بی آن که فراموش کرده باشد...
روزهای بارانی گذشته را...
باز باران...
باز خیابان و کوچه های ناتمام...
با آدم های که...
در چهره شان چیزی مخفی شده...
از جنس همین باران...
از جنس همین خیابان...
که حتی باران نتوانست...
پس از این همه مدت آن را بشوید...