واژه های از جنس آسمان

یک آسمان کلمه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/13 22:14 ·

گوری کنده ام در خودم...

برای کلماتی که...

هنوز زنده اند و نفس می کشند...

تا زنده به گور کنم...

هر امیدی را که سرآغاز...

یک رویای تازه است...

باید پایان داد به هجوم کلمات...

وقتی قرار است تنها بود...

 

یک آسمان کلمه...

در میان تاریکی هر شب نهفته...

اگر قرار باشد کسی...

با حرف های من آشنا شود...

باید پیش از آن...

آن حرف ها را بارها...

در خود زمزمه کند...

وگرنه مرا نخواهد فهمید...

 

چند نفر از ما آدم ها...

تا به حال در این دنیا...

مقابل آئینه ها ایستاده ایم...

تا به حرف های چشم خود...

گوش فرا دهیم...

اصلا چند نفر از ما...

جرات چشم در چشم شدن را...

با خود داشته ایم...

خارج از تصور ما

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/12 22:49 ·

درونم خالی است...

گاهی فکر می کنم که...

هیچ چیز وجود ندارد...

و همه چیز در حد هواست...

با این تفاوت که...

فقط تصور می شود...

آن هم با تصویری که...

فقط قابل دیدن است...

 

و در واقع همینطور است...

ما فقط در تصورات خود...

زندگی می کنیم...

خارج از تصور ما...

چیزی قابل لمس نیست...

هر چه هست در ماست...

حتی کلمات و نام ها....

که برای بیان به کار می بریم...

 

چه بیهوده...

در میان این همه تصویر...

در آسمان و ماه...

به دنبال تصویر آدم ها هستیم....

آدم های که خود را...

برای ما کشتند و رفتند...

و تنها یک تصویر از آنها مانده...

که آن هم واقعیت ندارد...

برزخ شیرین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/11 22:15 ·

در میان خیالم نمی گنجم...

پا به یک رویای دیگر می گذارم...

می روم و می روم...

تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...

دنیای بی در و پیکری است...

فقط می توانی بروی...

ایستادن و لمس لحظات...

در آن معنایی ندارد...

 

برزخ شیرینی است...

که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...

باید چشم ها را بست...

باید در لحظه ای گذشت...

از بستر موقتی رویاها...

باید عادت کرد به این بی عادتی ها...

هیچ چیز واقعیت ندارد...

در دنیایی که همه می‌گذرند...

 

من به بودن خودم می اندیشم...

که اگر هزاران راه...

به سویم هجوم بیاورند...

که مسیر همه آن ها به فردا باشد...

من از این من و امروزم...

نخواهم گذشت...

که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...

من بخواهم خودم را دور بزنم...

قصه آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/10 22:27 ·

در حافظه هر آئینه ای...

هزاران چهره نقش بسته...

هر آئینه ای پر است از...

لبخند و گریه...

دلتنگی و تنفر...

خدا می داند چند بار شکست...

کوچک شد...

و دوباره متولد شد...

 

در دل هر آئینه ای...

هزاران کلمه جا گرفته...

از زبان آدم های که...

در حال خود نبوده اند...

آدم هایی که...

فقط با خود چشم در چشم شدند...

و هر بار از خود خجالت کشیدند...

یا که متنفر شدند...

 

قصه آئینه ها...

یا روشن است یا تاریک...

فقط آئینه ها هستند که...

آدم ها را خوب می شناسند...

بی آن که آدم ها زبان باز کنند...

فقط کافی است یک لحظه...

با خود چشم در چشم شوند...

آن وقت تا ته قصه را خواهد خواند...

شهر غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/09 22:34 ·

در شهر سرد خاطره ها...

اگر هم رویا ببارد...

باز سرد است و دلگیر...

خاطره های پر از مهر...

وقتی جان نداشته باشند...

نامهربان خواهند بود...

برای دلی که...

هنوز دلتنگ رویاهایش است...

 

شهر درد و خاطره...

مأمن ناامن رویاهاست...

در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...

که منتظر صبح خواهد ماند..‌.

تا با گذشتن و حرکت...

از این حجم از کرختی...

رهایی یابد...

رهایی از جنس سپید...

 

شهر غریبه ها...

شهر آدم های مرده است...

که در تکاپوی بودن...

هنوز نفس می کشند...

دیوار ها را برداشته اند...

اما در چهار دیواری سکوت خود..

هنوز فریاد می کشند...

و از صدای فریاد خود فرار می کنند...