واژه های از جنس آسمان

گاهی از جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/06 22:53 ·

جاده در انتظار یک رویا...

تا کجا خواهد رفت...

هزار راه رفته...

از هزار راه نرفته...

خواهد گذشت...

اما نه انتظاری است دیگر...

و نه دیداری رخ خواهد داد...

 

هر چه هست...

بعد از این گذشتن خواهد بود...

گاهی از یک خیابان...

گاهی از جاده ها...

دیگر هیچ کجا مقصد نیست...

مقصد هیچوقت معنی نداشت...

هر چه بود موقتی بود...

 

به جاده خواهم زد...

اما این بار نه با دل...

و شاید بعد از این...

تمام سفر یک گذشتن ساده باشد...

از یک جاده ساده...

دیگر دل به جاده نخواهم داد...

که حق دل آوارگی در جاده ها نیست...

حتی تنها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/05 22:09 ·

می توان خاموش ماند...

و دم از هیچ چیزی نزد...

حتی در بدترین شرایط...

انگار که هیچ وقت زنده نبودی...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که فقط یک بیننده است...

یا رادیویی قدیمی...

که حالا روی طاقچه فقط شنونده است...

 

وقتی قرار است...

در هیچ دنیایی نباشی...

فقط می توانی نباشی...

آن هم در عین بودن...

وقتی قرار نیست لمس شوی...

وقتی قرار نیست مخاطب قرار بگیری...

وقتی با خودت تنهایی...

فقط می توانی نباشی...

 

شاید اگر پرنده بودم...

یا اگر بال هایم را...

برای او که...

از پرواز هیچ نمی دانست...

نمی شکستم...

حالا هر کجا می خواستم...

می رفتم...

حتی تنها...

ساکن همیشگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/04 22:31 ·

رنگ سیاهی...

از پشت شیشه...

دنیا را محدود کرده...

انگار جز این تکه از زمین...

دیگر هیچ کجا واقعیت ندارد...

سکوت از پشت شیشه...

فریاد می کشد...

اما گوش ها برای سکوت کر هستند...

 

چند قدم آن طرف تر...

باز جای پای ماه را...

می توان در آسمان دید...

دیگر به ماه خیره نمی شوم...

من می ترسم از ماه...

که اگر بخواهد مرا یاد کسی بیندازید...

و من او را نشناسم...

آن وقت همه بگویند او دیگر مجنون نیست...

 

شب را هنوز هم دوست دارم...

و ماه را...

من اگرچه فراموش کرده ام...

اما هنوز هم مدام یاد می کنم...

از آن که یادی از من نکرد...

رفت همچنان که آمده بود...

می خواست رهگذر باشد...

اما ندانست کسی اینجا ساکن همیشگی است...

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...

بین من و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/02 22:22 ·

در تاریکی شب...

بر صفحه سیاه شب...

نام کسی را نوشتم...

تا برای همیشه بماند به یادگار...

این یک راز هست...

بین من و شب...

که ممکن است تا همیشه...

ناگفته بماند...

 

من در شبی سپید...

پا نهادم در سیاهی شب...

رد پایم هنوز هم...

بی اثر مانده.‌..

انگار که هرگز نیامده باشم..‌.

با شب خواهم ماند...

همانطور که شب...

برای من مانده...

 

هر آدمی در خود یک شب دارد...

که با تمام سیاهی اش...

خود را در آن می بیند...

اگر توانست با خود...

از میان آن شب بیرون بیاید که هیچ...

اما اگر خود را هر بار...

در میان آن شب جا گذاشت...

یعنی تمام عمر خود را بدهکار است به خود...