واژه های از جنس آسمان

در مسیر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/08 21:28 ·

می خواهم بگذرم و بروم...

نه از جایی که هستم...

بلکه از آدم هایش...

شاید آن طرف تر...

کسی باشد و راه تازه ای را...

بلد باشد...

راهی که تا به حال...

من نرفته باشم...

 

بی شک آدم های مختلف...

راه های مختلفی را هم بلدند...

شاید یکی از این راه ها...

بی بن بست باشد...

و با آن بتوان برای تمام عمر...

در مسیر بود...

و از زندگی لذت برد...

بر خلاف راه های طی شده گذشته...

 

کافی است تا...

یک قدم در مسیر جدید برداشت...

آن گاه حرکت آغاز خواهد شد...

حتی اگر راه اشتباه بود...

باز ارزشش را دارد...

چون بعد از اولین قدم ها...

می توان مسیر درست را...

در میان مسیر های مختلف پیدا کرد...

گل برگ های اقاقیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/07 21:28 ·

در چشم آدم ها...

یک شب این ستاره ها...

بلاخره فرو خواهند ریخت...

از آسمان به سوی زمین...

مثل گل برگ های اقاقیا...

از سرو خشک شده...

و آخرین زیبایی خود را...

نصیب زمین خواهند کرد...

 

باور کن فقط چند روز...

که بگذرد از آن حادثه سقوط...

روزها که روی هم تلنبار شوند...

دیگر کسی از آن اقاقی های که...

آخرین جیغ بنفش سرو بودند...

یاد نخواهد کرد...

آدم ها عادت کرده اند...

فقط به چشم های خود اعتماد کنند...

 

ستاره ها اما...

یک تفاوت بزرگ دارند با اقاقی ها...

که بعد از هر بار باریدن...

و هر شب می توانند تکرار شوند...

شاید فقط در چشم آدم ها...

من خودم شاهدم...

و این تکرار را...

با چشم های خودم دیدم...

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

نبش قبر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/04 21:32 ·

آدمی تنهاست...

با دنیای از کلمات...

که هرگز به گفتار تبدیل نشده اند...

در آدمی هزاران هزار حرف...

دست نخورده مانده...

و شاید گورستانی از کلمات...

که هر کدام به تنهایی می توانست...

یک شعر ادامه دار شود...

 

آدم ها بیشترین جنایت را...

نسبت به کلمات انجام دادند...

وقتی که حرف ها و کلمات را...

در خود کشتند بی آن که...

بگذارند این فریاد های خاموش...

شکل بگیرند...

و احساسی را بروز دهند...

همان احساس دوست داشتن...

 

سنگینی وجود هر آدمی...

به خاطر حرف های است که...

در دلش مانده...

دنیایی از کلمات که سال ها بعد...

آدمی را در خود غرق خواهد کرد...

و با هر کلمه اش می توان...

یک رویایی ناتمام را...

نبش قبر نمود...

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...