واژه های از جنس آسمان

سنگ شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/15 21:41 ·

دلم می خواست...

از قالب سنگی خودم...

بیرون بیایم و سبک بال...

به هر سو پر بکشم...

رها تر از هر پرنده ای...

روی زمین بچرخم و بچرخم...

تا آسمان بروم و آنجا...

به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...

 

من این سنگی شدن را...

در خودم حس می کنم...

مثل یک کوه...

فقط و فقط صبر کرده ام...

تا فصل ها بیایند و بروند...

کم و کمتر شدن آدم ها را...

هر روز و هر فصل...

در اطراف خودم حس می کنم...

 

می ترسم روزی...

دیگر هیچ لبخندی را نبینم...

و صدایی را نشوم...

و با آدم ها غریبه شوم...

مثل یک تکه از صخره...

که آدم ها را حس نمی کند...

و فقط در خودش...

منجمد شده است...

تنهایی شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/13 21:51 ·

شب پشت پنجره است...

‌افکارش تاریک مانده...

چشم انتظار ماه...

با رویاهایش هم قدم می شود...

تنهایی اش هنوز سرد است...

انگار از زمستانی که گذشت...

تنها همین سرد بودن را...

با خود به ارمغان آورده...

 

شاید شب های بعد...

ماه را ببیند...

اما نگاه و دیدارش...

یک طرفه خواهد بود...

این تنهایی شب...

اگر به درازا بکشد...

دنیا خسته کننده خواهد شد...

و لحظه هایش دردناک...

 

با هر باران...

به رقص خاطره ها خواهد رفت...

سو سو ستارگان را...

پشت ابرهای غم، گم خواهد کرد...

و سراسیمه تا رویای دیگر...

خواهد دوید...

مثل کودکی که...

در ازدحام جمعیت گم شده باشد...

باز اردیبهشت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/11 21:55 ·

باز هجوم ابرها...

باز آسمان آبی...

باز اردیبهشت...

و گسترش رنگ سبز...

همه چیز در حال گذشتن است...

روزها در پی روزها...

رنگ ها در پی رنگ ها...

آدم ها در پی آدم ها...

 

شاید اگر زندگی...

مدام تکرار نمی شد...

کسی فردا را نمی شناخت...

چه کسی می دانست که...

بعد یک روز ابری...

بارانی خواهد بود یا آفتابی...

یا که فصل بعد...

چه رنگی خواهد بود...

 

ما هنوز هم...

نمی دانیم که فردا...

از کدام جاده...

چه کسی خواهد رفت...

و چه کسی خواهد آمد...

ما فقط گاهی حس می کنیم...

که کسی جایی زیر این آسمان...

به ما نزدیک شده...

من و قلبم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/10 21:44 ·

بعد این همه روز...

من و قلبم...

ایستاده ایم پای حرف های که...

بین چشم هایمان رد و بدل شد...

فراموش نخواهم کرد هرگز...

عمق چشمهایش را...

آنجا که نفس حبس شد...

و زمان متوقف شد...

 

نمی دانستم که...

اگر روزی چشم هایم...

از جانب قلبم قولی بدهد...

من به پای آن قول...

تا سال ها بعد چشم ببندم...

بر هر چه چشم است...

انگار که در تمام شهر...

من یکی نابینا باشم...

 

گاهی تمام حرف های یک نفر...

در چشمانش است...

چه کسی می تواند در چشمانم خیره شود...

و حرف هایش را نخواند...

یا که او را...

در عمق چشمانم نبیند...

آری، شاید بهتر بود...

نگاهم را می دزدیدم از چشم هایش...

به دیدارت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/09 21:22 ·

به دیدارت نخواهم آمد...

که من تمام روزهای که گذشت را...

چشم به راه ماندم...

تا تو از راهی که رفتی برگردی...

به دیدارت نخواهم آمد...

چون دفعه آخر که آمدم...

فقط غریبه ای بودم...

در میان یک عده آشنا...

 

من نه رفته ام...

و نه خواهم رفت...

اما بر هم نخواهم گشت...

من همین جا...

در کنار حس تنهایی خودم ایستاده ام...

مثل درختی در بیابانی خشک...

که چشم به راه روزهای ابریست...

و بارانی که نخواهد آمد...

 

می دانم سال ها بعد...

برایم سخت تر خواهد بود گذشتن...

اما برای رفتن...

باید بهانه ای باشد...

بی بهانه نمی توان گذشت...

و من هنوز بهانه ای را که...

از من گذشت فراموش نکرده ام...

مثل تمام گذشته ام...