سنگ شدن
دلم می خواست...
از قالب سنگی خودم...
بیرون بیایم و سبک بال...
به هر سو پر بکشم...
رها تر از هر پرنده ای...
روی زمین بچرخم و بچرخم...
تا آسمان بروم و آنجا...
به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...
من این سنگی شدن را...
در خودم حس می کنم...
مثل یک کوه...
فقط و فقط صبر کرده ام...
تا فصل ها بیایند و بروند...
کم و کمتر شدن آدم ها را...
هر روز و هر فصل...
در اطراف خودم حس می کنم...
می ترسم روزی...
دیگر هیچ لبخندی را نبینم...
و صدایی را نشوم...
و با آدم ها غریبه شوم...
مثل یک تکه از صخره...
که آدم ها را حس نمی کند...
و فقط در خودش...
منجمد شده است...