واژه های از جنس آسمان

افتتاح پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/19 21:37 ·

چیزی دیگر نمانده...

تا افتتاح پنجره...

در آغاز فصلی سبز...

رو به مزرعه ای که فردایش...

هنوز رسماً شروع نشده...

و من چشم انتظارم...

برای هوایی که...

مرا با خود از لای پنجره ببرد...

*

آسمان فردا را...

چه کسی با خود برده...

که من سقف آرزوهایم را...

در آن نمی بینم...

سقف شیشه ای آبی...

مملو از رویاهای رنگارنگ...

که خاکستری شده...

و تمام رویاها را خاموش کرده...

*

ای آبی بیکران...

شاید فردا دیر باشد...

من احساس می کنم که...

سال ها سنگینی می کنند بر بالم...

پرواز فصل دارد...

اگر فصلش بگذرد و دیر شود...

دیگر بار سفر نمی توان بست...

و فقط باید قصه هایش را مرور کرد...

کاش ببارد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/18 21:43 ·

بلاخره از راه رسیدند...

این خاکستری ترین رویاهای بهار...

اما منتظر چه کسی هستند...

زمین تنها تر از آن است که...

کسی بخواهد بار احساسش را...

در قدم هایش خلاصه کند...

و به دیدار باران نیامده برود...

کاش ببارد و ببارد...

 

کاش انسان ها چتر نداشتند...

تا با هر باران...

دوباره شسته می شدند...

تا همه چیز از اول شروع شود...

مثل روزی که متولد شدند...

کاش با هر باران...

مثل فصل بهار...

روح تازه ای دمیده می شد در انسان ها...

 

در جستجوی یک رویا...

می شکافد بال های خیال...

سقف خاکستری آسمان را...

و در بینهایت مسیر نروییده...

فکر فرو می ماند از رفتن...

که آدم تنها...

در قدم های سنگین خود...

تا همیشه ماندگار خواهد بود...

برای بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/17 21:12 ·

برای بهار می نویسم...

برای فصل شکوفه ها...

با گستره ای سرتاسر سبز...

با هوایی مملو از خواستن...

اما دلگیر و غمگین...

انگار بهار کسی را کم دارد...

با تمام حس زیبایی که دارد...

انگار که کامل نیست...

 

پرنده ها هم...

از بهار جا مانده اند...

نه خبری از چلچله هاست...

و نه صدای آوازی می آید...

دیگر از تشویش پرواز...

در میان شاخ و برگ هیچ درختی نیست...

دیگر هیچ پرنده ای...

پای هیچ شکوفه ای مست آواز نمی شود...

 

کوچ اجباری خاطره ها...

مرا وا می دارد تا...

از دلتنگی های...

یک فصل شاد بنویسم...

شاید این حس ما انسانهاست...

که با بهار و دیگر فصل ها آمیخته...

تا شکوفه های بهاری...

عطر و بوی دلتنگی بدهند...

باید باورش کنم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/16 21:16 ·

با چشم هایی که...

یک بار برای همیشه مسخ شده...

چگونه به دیدار فردا باید رفت...

چه چیز را می توان دید جز او...

اصلا بعد از آن چشم ها..‌.

چیزی را به خاطر نمی آورم...

انگار که آخرین تصویری که دیده ام...

آن چشم ها بوده...

*

هنوز باور ندارم...

آنچه را که دیده ام...

چشم هایم چگونه در چشم هایش...

گره خورد...

برای من که...

تا آن روز در هیچ گلی..‌.

بیشتر از ثانیه ای مکث نکرده بودم...

چگونه در میان چشم هایش خیره شدم...

*

شاید همه این ها...

فقط یک خواب بود..‌.

من که باور نمی کنم...

این حجم از اتفاق رویایی...

در رویا ها هم رخ نخواهد داد...

اما باید باورش کنم...

چون که من آن رویایی واقعی را...

در عمق چشمانم و با تمام وجود حس کرده ام...

حس دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/15 21:36 ·

و هر بهار...

دنیا تنگ و کوچک می شود...

انگار این فصل از سال...

بیشتر از هر فصل...

با خود دلتنگی به همراه دارد...

بی خود نیست که فصل شکفتن است...

از هر گوشه اش...

عشق سر بر می آورد.‌‌..

 

در دلم چیزی می سوزد...

بیشتر از هر وقت دیگر...

از درون گر می گیریم و می سوزم...

شاید خاصیت بهار باشد..‌.

شاید هم نه...

همان است که قرار است در فصل عاشقی...

شکوفه دهد و دوباره زنده گردد...

اما به امید چه کسی...

 

حس دلتنگی...

همراه دردی شیرین...

با هم و توأمان...

تمام وجود مرا مسخ کرده...

انگار زمین و آسمان هم...

مانند من بی قرار شده اند...

حال هوای من و این روزها...

دقیقا شبیه هم است...